EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

توی من

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

امام رضای ان ام- صحن انقلابتان

صدایم کردید و آمدم حرمتان آقا... یک سالی و اندی بود توی صحن انقلابتان نفس نکشیده بودم آقا... صحن انقلابتان... رواق پایین پا حتی...   

یک روز بیشتر نبود ولی کافی بود برای پرواز کردن و چرخیدن توی صحن های یکی قشنگ تر از دیگری تان... ممنونم آقا... 

ممنونیم حتی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خانه سازی

کار من با خانه داری فرق دارد. تازگی فهمیده ام کارم فعلا خانه سازیست بیشتر... تبدیل کردن این چهار دیواریِ شصت متری به یک خانه! اصلا خانه چه دارد مگر؟ چند تا بالش که شب ها زیرسر گذاشته شوند و چندتا بشقاب که غذا بخوری توشان. اصلش ولی فکر کنم هوای خانه باشد. هوای خانه باید بو بدهد. باید بوی صمیمیت بدهد باید بوی دوست داشتن بدهد. اصلا می دانی چجوری می شود فهمید؟ خانه جاییست که مریض که باشی، بویش که به مشامت بخورد خوب بشوی. همچین جایی می شود خانه!

این همان است که می خواهم بسازم. انگار تازه می فهمم خانه سازی چقدر مهم تر از داری بوده و من همش منتظر بودم شروع به داری کنم. نگو باید اول دست به کار سازی شوم. اصلا چیزی که هنوز سازی نشده چجوری داری بشود؟

خلاصــــــــــــــه ...


پی نوشت: دیروز سرم را گذاشته بودم روی سینه ی مامان... همینجور که صدای تپش قلبش را گوش می دادم صدای تپش قلب تند تند دیگری که همین دوهفته پیش شنیده بودم دوباره توی ذهنم جان می گرفت. همین طور محو ریتمِ آرامِ این و تندِ آن بودم که به عالم هپروت رفتم... از دیروز که از خواب بیدار شدم و سر از روی سینه های عزیزش برداشتم هربار یادش می افتم تند و تند گریه می کنم.

انگار تازه می فهمم مادر یعنی جه... اصلا هر خانه ای برای ساخته شدن مادر می خواهد.  نه زن لازم است و نه مرد. مادر می خواهد و پدر... باور کنید!

پی نوشت بعدی: اصلا تازگی ها خانه ی مادرم و مادرشوهرم انگار هوایش خوبم می کند. همش دوست دارم مادرهایمان پیشمان باشند. مادرشوهرم که پیشمان می ماند انگار شب بیشتر خانه مان خانه می شود. مادرم که نمی آید گریه ام می گیرد از دستش... اصلا همین که یک مادر توی خانه نفس بکشد خانه هوایش زنده می شود.

پی نوشت آخر: من عاشق مادرم هستم. باشد؟ می خواهم دوباره بچه بشوم که هرروزش را پیشش باشم. اصلا می خواهم هرروز دعوام کند. باشد؟ من دلم تنگش شده. باشد؟ دلم خانه ی ساخته شده ی مادرم را می خواهد، باشد؟ دلم می خواهد توی هوای مادرم نفس بکشم، باشد؟ اصلا خانه ی خودم هرچقدر هم که خوب ساخته شود تا مادرم نیاید و هوایش را درست نکند خانه نمی شود. باشد؟ من مادرم را می خواهم. هر روز. هر ساعت. همیشه. باشد؟

اصلِ نوشته: مادر بودن عین خانه داشتن است. مادر که باشی خانه داری. مادر که باشی، هرجا که باشی همان جا می شود خانه.

مایِ نو

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

پی نوشت

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

آخرین سحر


الان که این پست رو بنویسم و لباسام رو جمع کنم و برم، دیگه اینجا مهمون محسوب خواهم شد. فردا صبح باید در نقش مهمون بیام و به مادرم سری بزنم و برم! باورم نمی شه که اینقدر زود تموم شد.

امشب که برسه دیگه ما صاحب خونه ایم برای خودمون!

مادر

یا زهرا


پی نوشت: امروز عصر وقتی همه رفتن، مثل دیشب وقتی خونه ی پدری رسیدیم، مامان دراز کشیدن، رفتم تو بغلشون و گذاشتم لباسشون خیس بشه... امروز عصر به این فکر می کردم که صفیا این چند ساله چی کشیده؟ حتی فکر اینکه بخوام چند ماه نبینمشون دلم رو تنگ می کنه...

پی نوشت اصلی: قطعا مادر اولین مفهومیست که هر انسانی در کودکی با آن آشنا می شود.

من توی دنیا کسی رو پیدا کردم که صدای مریض و بی حالش هم حال داغونم رو بهتر می کنه.

روز های به شماره افتاده 2

امروز وارد خونه که شدم، اولین چیزی که سها گفت این بود که امروز مامان وسایلت رو در می آوردن و سر هرکدوم کلــــــــــی گریه می کردن که تو داری از خونشون می ری.

امشب بابا که وارد خونه شدن، اولین چیزی که گفتن این بود که هفته دیگه این موقع دیگه ثمین نیست.

امروز همین که توی حال نشستم، زهرا گفت تو که داری می ری، قبل رفتنت برای من هم یه اکانت بساز...

این روزها حتی تختم هم برام غریبه شده.

امروز با خونه ی خودم شاید بیشتر احساس الفت داشتم تا اتاق فعلیم.

امروز یادم افتاد نه کتابی برداشته ام برای بردن و نه هیچ چیز دیگه ای از کیف و کفش و لوازمم... اصلا انگار حال و هوام شبیه به رفتن نیست. می خوام بمونن وسایلم هرچند دیگه دارم دل می کنم... برام سخته باور اینکه دیگه هیچ کدوم از کمدهای خونه مال من نیست... باور اینکه امروز مامان و سها کمدهای اتاق هاشون رو بیرون ریختن و هرچی من توشون داشتم رو گذاشتن جلوی در که با خودم ببرم... سخته باور اینکه دیگه پای این مانیتور نخواهم نشست... همه ی این ها سختن. ولی به طرز غریبی براشون لحظه شماری می کنم....

هیچ کس نیست

تنها خداست که توی همه ی دل ها هست.

اعتماد

یک جایی بین همه ی آهنگ هایی که از راهنمایی تا همین پیارسال گوش دادم، یادمه خواننده چیزی می گفت با این مضمون که چشمت رو ببند، به من اعتماد کن، مطمئن باش به چیزی که باهاش تورو رو به رو می کنم، همونیه که تو می خوای، و در جوابش گفته می شد که می دونم اگه خودم رو به تو بسپرم با چیزهایی حتی بهتر از انتظارات خودم رو به رو خواهم شد... چیزهای زیبایی که هرگز فکر نمی کردم داشته باشمشون...


ذکری


"وَمَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِکْرِی فَإِنَّ لَهُ مَعِیشَةً ضَنْکًا وَ نَحْشُرُهُ یَوْمَ الْقِیَامَةِ أَعْمَى"

آیه 124 از سوره ی طه


امروز از میدون فلسطین تا شرکت آقامون اینا یه ریز زیر لب این آیه رو تکرار می کردم، نمی دونم چرا یک هو یادش افتاده بودم.

این بار تنها برای تو می نویسم.

انگار دلم هم مثل پسورد لپ تاپم روی "رجب" گیر کرده باشد. دلم مانده جایی بین تپه های توچال و خیابان نامجو، جایی بین حرم امام رضا و آرامستان راهجرد، یا گوشه ی کوپه های قطار ... انگار دلم را توی واگن رستوران قطار جا گذاشته باشم... انگار بعد از تصویر خوابیده ی تو توی قطار، با دست های دور خود حلقه کرده از سرما، دیگر تصویری در خاطرم نمانده باشد... می دانی؟ دیگر آوایی جز صدای ریتمیک چرخ های قطار روی ریل در گوشم تکرار نمی شود... شب اول رجب... روز اول رجب ... انگار زمان هم میان همان قطار رفت و برگشت گیر کرده باشد...