EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

نجفــــــ

حکایت ما و نجف حکایت ما و هرشهری نیست که، حکایت ماست و نجف.

حکایت ما و نجف اصلا یک جوری است که نمی شود با بقیه ی حکایت ها مقایسه اش کرد حتی.

حکایت ما و نجف به همین یک عکسی که روی در کمدمان چسبانده ایم که ختم نمی شود که.

قصه دارد حکایت ما، اصلا دیدی روزی افسانه شد...

دلم نجف می خواهد.

دلم دلش برای احساس "صاحاب داشتن"، احساس "پدر داشتن" ی که در نجف داشت تنگ شده.

دلم دلش برای احساس شرمندگی اش توی حرم پدرش تنگ شده

دلم دلش بدجوری تنگ نجف شده. بدجوری هوای اتاق اول سمت راست طبقه ی سوم "قصر المولی" را کرده و قرآنی که همان روز اول خیس ِ خیس ِ خیس شد و تا روز آخر روبه روی پنکه ورق می خورد تا خشک شود.


پی نوشت: کارت هتل را هنوز دارم. آدرسش را که می خوانم انگار ریتم قلبم تغییر می کند.

العراق - النجف الاشرف - مدینه الزائرین مقابل الامام علی (ع) یبعد عن الامام 150 متر

07705514846

پی نوشت دوم: یعنی من واقعا سه شب و سه روز در 150 متری...



شروع بهار

بسمه.


خیلی حرف ها داشتم برای آخرین روز پارسال. خیلی حرف ها داشتم برای قبل از شروع امسال، خیلی چیزها برای گفتن، برای نوشتن، برای ثبت شدن...

تازگی ها رفته ام توی پیله ام. فکر کنم منتظرم دوباره تولد بگیرم برای خودِ جدیدم. خدا را چه دیدی ... شاید این خودِ جدید از اینی که بودم کم حرف تر بود.

پارسال اسفند، خیلی خوب یادم است می گفتم ورژن جدیدی از ثمین در راه است... و جدا هم تغییر ورژن دادم. فکر کنم درحال حاضر ورژن بتای 3.0.1 در حال لود شدن باشه.


دوست تر داشتم این پست یک پست صوتی بود از تمامی تکه شعرهایی که این روزها دائم در مغزم تکرار می شوند...


پی نوشت: امشب خوابم نمی بره.

پی نوشت اصلی: تکرار حرف پارسالم موقع سال تحویل: "ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم" رو بذارید کنار " حول حالنا الی احسن الحال" . .. 



آخرین سحرها 2

توی دنیا هیــــچ چیز رو با پنجره ی رو به مسجد اتاقم توی وقت سحر عوض نمی کنم ... هـــــــــیچ چیز رو...

امام خودم دوازدهم

امشب که از تلویزیون جامعه کبیره پخش میشد، دلم یک جایی بین مسجد گوهرشاد و رواق های پایین پا، یک جایی بین زن های ایرانی دست و پا گم کرده پشت نرده های بقیع، جایی بین ضریح سیدالشهدا و مدفن 72 یارش، جایی بین حرم برادر رحمت للعالمین و بحرالنجف، جایی بین کوچه های تنگ و تاریک کاظمین حتی پرپر می زد...

خدا رو نمی دونم چجوری شکر بکنم که توی این عمر کوتاه و بی لیاقتم دلم همه ی این ها رو تجربه کرده ...

ولی دلی که تجربه کرده حالش خراب تر از دل ندیدس، خراب تر از دل نچشیدس .... دلی که دید، دلی که چشید، دلی که حس کرد ... دیگه آروم نمی شه.





شهرم


العتبة العلویة المقدسة


 هربار توی اینباکسم این عبارت رو می بینم، انگاری بال در میارم ....



فاستجبنا له

و ذا النون اذ ذهب مغاضبا فظن ان لن نقدر علیه،

فنادی فی الظلمات ان لا اله الا انت ... سبحانک انی کنت من الظالمین..

فاستجبنا له و نجیناه من الغم و کذلک ننجی المومنین...


لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین

لا اله الا انت سبحانک انی کنت من المستغفرین

لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الموحدین

لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الخائفین

لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الوجلین

لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الراجین

لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الراغبین

لا اله الا انت سبحانک انی کنت من المهللین

لا اله الا انت سبحانک انی کنت من السائلین

لا اله الا انت سبحانک انی کنت من المسبحین

لا اله الا انت سبحانک انی کنت من المکبرین

لا اله الا انت سبحانک انت ربی و رب آبائی الاولین...


چقدر اینجای دعای عرفه رو دوست دارم ... چقدر هربار که این ها رو می گم امید دارم که بعدش ندا بیاد که فاستجبنا له و نجینــــاه من الغم ....

و چقدر فرقه بین گفتن این جمله ها هرشب از زبون من با گفته شدنشون از زبون حضرت یونس توی شکم نهنگ با گفته شدنس از زبون امام حسین، توی صحرای عرفات ...



پی نوشت: یه استجابت دیگه هم هستش که خیلی دوستش دارم:

                               و زکریا اذ نادى‏ ربه رب لا تذرنى‏ فردا و انت خیر الوارثین

                                                           فاستجبنــــا له ..... و وهبنا له یحیــــى‏


پی نوشت بعدی: یه بار دیگه هم شبیه این ها رو نوشته بودم. می دونم تکراری حرف هام .. بذارین پای این که هنوز شاید این ندا نیومده و هنوز منتظرم ...


احدی الحسنیین


قل هل تَربَّصُون بِنا إِلاَّ إِحْدَى الحسنَیَیْنِ ونحن نتَرَبَّصُ بکم أن یُصِیبَکمُ اللّهُ بعذاب من عنده أو بأیدینا فتَربصُواْ إنا معکم مُّتربّصُون


52 توبه

سه تا چیز این آیه رو خیلی دوست دارم...


یکی اینجاش که خیلی Matter_of_fact_ly می گه که مگه برای ما انتظار جایگاهی به جز بین دو "بهتر" رو دارین ؟؟ مگه انتظار دارین ما جایی به جز بین دوتا وضعیت نه حتی "خوب" ... که "بهتر" باشیم ؟ یعنی خودتونم می بینید و خیلی هم واضح می بینید که ما بین دوتا "بهتر" قرار داریم. یه چیز دیگه هم که این قسمت آِه هست و خیلی بهم می چسبه اینه که همون اون اول یه خبر از توی دلشون می ده که بفهمن که نه تنها ماها جامون بین دوتا "بهتر" هستش... که حتی می دونیم توی دل شما چی می گذره ... اصلا این قسمت آیه به نظر من مثل یه آیه میمونه خودش .. یه نشونه برای قلب هاشون ... که بهشون میگه: من می دونم شما توی دلتون چیه... خب شما هم که می دونین اون تو چیه و کسی هم به جز خدا از توی دل های مردم خبر نداره ... پس همین که میگم توی دل هاتون چیه یعنی اینکه از خدام و بقیه ی حرفام هم مثل خبر اولم راسته.


و یکی دیگه هم اونجاش که می گه و ما می بینیم که خدا شما رو بعذاب خودش دچار می کنه .. حالا یا از جانب خودش .. یا بدست ما ... اصلا انگاری مهم نیستش که چجوری عذاب می شن... مهم این فقط هستش که خدایی هست که خودش می دونه که چه بکنه ( اول اینکه در هردو حالتش خدا رو فاعل می دونه - دوم هم اینکه خیلی با حالت بی خیالی می گه که حالا یا از جانب خودش.. یا به دست ما .. چه فرقی داره ؟ )


و آخر از همه هم که میگه: منتظر باشین... مام با شما منتظریم ... خیلی خوب تموم میشه ... خیلی خوب ... اصلا عــــالی



پی نوشت: امروز یهو بحث احدی الحسنیین بودن امام حسین شد، یاد این آیه افتادم، دلم خواست بیام بگم چقدر موقع خوندنش حال می کنم :)


مشکل نشیند



مرجان دلم را که این مرغ وحشی

ز بامی که برخواست، مشکل نشیند



عید غدیر



استخیر الله برحمته خیرته فی عافیته



پی نوشت اول: عیدیم رو گرفتم. گویا به زودی میام به دیدنتون بابا. به خدا دلم تنگه. به خدا دلم بنده گنبد طلایی شماست.


پی نوشت دوم: یه بسته قرص اومده روی پاتختیم.




دیگر مگرش به خواب بینم

دیشب خواب معصومه رو دیدم.

زیارت به نیابت



دیشب که پست فاطمه رو دیدم فهمیدم وقتی شکوفه ببرتم اونجا با چیزی مربوط به نجف روبرو خواهم بود.

منتظر نجف بودم.

وقتی دست به پرچم می مالیدم، بغض داشتم ولی چون تقریبا منتظر همچین چیزی بودم، اشکی جاری نشد.

ولی وقتی روم رو برگردوندم و پارچه های سامرا رو دیدم، یهو دلم، دستم، تنم لرزید. مو به تنم سیخ شد. وقتی آقاهه صندلی رو کنار برد و جلو رفتم، پاهام می لرزیدن. وقتی پارچه ها رو به صورتم می مالیدم، چشمام خیس خیس بودن. بدون اینکه فهمیده باشم حتی.



من هنوز سامرا نرفته ام.

هنوز.

شاید هرگز نرم حتی.

حتی.

شاید.



همه ی این ها رو بذارین یه طرف، شب که اومدم و دیدم ایمیل شده که امروز زیارت به نیابت از من انجام شده توی نجف ... احساس اون لحظم رو بذارین یه طرف دیگه.


السلام علیک یا ولی الله السلام علیک یا امیرالمومنین، یا علی ابن ابی طالب و رحمه الله و برکاته




هوا

امشب دلم هوایتان را کرده.

امشب این دل دست خودش نیست.

امشب دوست دارم تا خود اذان زیر آسمان بشینم و دعا کنم ... به این امید که وقتی شب زنده داری می کنید و دعا می کنید... صدایم با صدای شما قاطی بشود برود بالا !

ای کاش می شد دست بکشید روی سرم .. حمد بخوانید ... حمد شفا .. ازین ها که به مرده می خوانی زنده می شود ... شاید زنده می شدم

فرشته ی من


بار قبلی سامرا بودیم.. با فاطمه . دست نوزادی در دستم بود که چهره اش پوشیده بود ولی می دانستیم که باید مراقبش باشیم .. به ما سپرده شده بود که مراقبش باشیم و دست های کوچکش را در دستمان گرفته بودیم و به معصومیتش قسمشان می دادیم که سلاممان را جواب دهند...


این، بار دوم است ...

این بار، چهره ی شیرینش را می دیدم ... زیبایی خاصی داشت . از نوع زیبایی های معمولی نبود. به دل می نشست. صورت معصومی داشت. هربار که نگاهش می کردم، با چشم های عمیقش تا ته دلم را می خواند ... نوزادی بیش نبود.. ولی گویا حرف می زد .. نه حرف های بچه گانه .. نه حرف های بزرگانه .. از طریق دل حرف می زد .. می گفت که چه می خواهد ... می گفت مرا می خواهد .. می خواست که از بغلم جدایش نکنم .. می خواست که من برگردم .. می خواست که مادرش باشم . .

می خواست که فقط! منـــــــ مادرش باشم.


این بار با تک تک سلول های وجودم عاشقش شدم. این بار باز کردن چشم هایم سخت بود. می ترسیدم از خواب بیدار شوم و فرشته ام نباشد ...

دلم برایش تنگ شده. برای نگاه نافذش...

حذف شد

پست قبلی حذف ( ذخیره در چرک نویس ) شد ازین جهت که ترسیدم شبیه به کسایی باشم که نیمه ی خالی لیوان رو می بینن و می بینن که به هیچ جا نرسیدن و می گن که من هیچ نیستم و هیچ نخواهم شد و زندگی همین است و تمام.


نه خیر ! 


من هیچی نیستم ولی قطعا به لطف او چیزی خواهم شد