EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

ساره روبه روی هاجر


بحث تازه ای نیست. تا به الان حداقل دوبار بازش کرده ام. یک بارش زیر بارانی بود که خیس خیس خیسمان کرد، سال پیش دانشگاهی، با عطیه ( اولین کسی که پشتش نماز خواندم وقتی حواسش نبود...) کلاس زبان را پیچاندیم تا زیر باران بحث کینم. آخرین بار هم با فاطمه بود توی راه حرم. این که می گویم حداقل دوبار برای این است که مطمئن نیستم تا بحال با معصومه و بهاره یا حتی صفیا راجع به آن بحثی نکرده باشم.... - این را گفتم بدانید تا چه حد اهمیت داشته مطلب-



خلاصه ی صحبت اینکه فرق دارند آقا. فرق دارند. ساره و هاجر فرق دارند.


ساره همسر ابراهیم خلیل الله است... همسری که ابراهیم برای همسری انتخابش کرده، همسری که ابراهیم برای مادری نسلش ( نسلی که همیشه در بهترین حالاتش بهترین دعاهارا برایشان کرده تا به بالاترین خیرها دست یابند) انتخابش کرده. ساره زنیست که پادشاه مصر برایش بانویی چون هاجر را هدیه می فرستد... ساره همچین زنیست...

هاجر همسر ابراهیم، بنده ی حنیف خداست. همسر بنده ی مسلم خداست. هاجر را به کنیزی ساره می فرستند... ساره ای که همسر ابراهیم است... همچین کنیزی بوده هاجر... هاجر زنی است که بانویش برای همسری ابراهیمش انتخابش می کند... هاجر همچین زنیست ...


ساره زنیست که سال های سال رنج بی فرزندی می کشد. ساره زنیست که خدا با این آزمون سخت محکش می زند... ساره زنیست که در پیری خداوند از کرمش پسری هدیه اش می کند... ساره زنیست که این قدر بر این تقدیر خدا صبر می کند که خدا دو فرشته برای بشارت اسحاقش نزدش می فرستد... ساره مادر اسحاق است ... ساره همچین مادریست...

هاجر زنیست که خدا برای ابراهیمش انتخاب می کند... هاجر همان زنیست که خدا به کنیزی به خانه ی ابراهیم می فرستد و با اسماعیل از خانه ی او بیرونش می آورد... هاجر همسریست که همچون همسر، تابِ بی تابیِ بانوی خود را ندارد... هاجر زنیست که برای خاطر همسر از شهر و دیار خود می کند... هاجر همان زنیست که در بیابان تنها می ماند و ناله نمی کند که درد فراق همسر و تک فرزند را برای پیغمبرش تلخ تر کند... هاجر مادر اسماعیل است ... هاجر مادر اسماعیل است ... هاجر همچین مادریست...

ساره مادر مریم است.

هاجر مادر زهرا.

ساره مادر یحیی ست.

هاجر مادر حسین.

ساره مادر موسی است.

هاجر مادر علی.

ساره مادر عیسی است.

هاجر مادر احمد.

ساره مادر یعقوب است و یوسف و شعیب و هارون و الیاس و داوود و سلیمان و عمران و زکریا...

هاجر مادر حسن و زینب و علی و محمد و جعفر و موسی و علی و محمد و علی و حسن ...


این همه نوشتم که بگویم فرق دارند خانم، فرق دارند.

هردو را به صبرشان می شناسم. صبر کردند. یکی بر بی فرزندی، یکی بر بی همسری.

برای مایی که هنوز اول "ب" ی بندگی هستیم، همین کافیست که این را بگیریم و بگویم برو صبر پیشه کن، شاید نظری کردند، تو هم آدم شدی... ولی فرق است همچنان بین ساره شدن و هاجر شدن.

برای مایی که اول راهیم، ساره شدن، رسیدن به بی نهایت است... آرزوییست که اگر بگویند فلان کن تا به آن برسی، برای فلان کردن از جان و مال و عزیز می گذریم. مگر مادر دو پیامبر اولوالعزم بودن کم است ؟ مگر مادر یکی از زنان بهشتی بودن کم است؟ ولی نباید فراموش کرد که ساره اگر مادر مریم است. مادر زینب نیست. نباید فراموش کرد که اگر ساره زنی با اصل و نصب و کمالات بود، هاجر کنیزی بیش نبود که مادر باقرالعلوم شد.

برای مایی که هنوز خیلی راه است به ساره و هاجر برسیم، شاید رسیدن به هاجر یا ساره تفاوتی نداشته باشد، ولی ضروریست که بدانیم مقصدمان کدام است. وقتی فاصله ی هاجر و ساره فاصله ی موسی و هارون تا محمد و علی است... باید از همین ابتدای راه مقصد را درست نشانه بگیریم ... چه بسا از همین اول مقصد را می دانسته اند و به ناکجا رسیده اند... چه رسد ندانیم چه می خواهیم..


پی نوشت اول: ... زیاد شد در این پست، دلیلش هم این است که همه چیز را که نمی شود گفت، گاها باید وقت داد که ذهن خودش پر بگیرد.


پی نوشت اصلی :


هاجر مادر موعود است.

ساره - نیز - مادر موعود است.


پی نوشتِ پی نوشتِ اصلی:

و چه دستی دارد این تقدیر که درست وقتی قرار است آینده ی دختر ساره و پسر هاجر را به هم گره بزند، دختر ساره را می کند کنیزی که پسر هاجر اورا می خرد ...

اقتدا

به کسی اقتدا می کنم که بدونم یه پله از من جلوتره .. که حس کنم دوست دارم امامم باشه، راهنمامم باشه .. دستمو بگیره ببرتم جلو خدا. تا خود عرش خدا بالا ببرتم .

راست میگم.

منظورم اینه که لاف نمی زنم.

منظورم اینه که وقتی ببینم کسی با همچین خصوصیاتی داره نماز می خونه، نمی رم نماز تکی بخونم. بهش اقتدا می کنم.

البته نه فقط توی کارای ظاهری و سمبلیک مثل اقتدای نماز... این اقتدایی که دربارش حرف می زنم، خیلی کلی تره.. ولی خب یک نمود خیلی واضحش نمازه، یک نمود دیگش هم جنگ مثلا ! حلا چه جنگ با اسلحه ی گرم باشه چه جنگ با اسلحه ی سرد باشه، چه جنگ با قلم!

-خیلی بحث وسیعیه، برای همین هم نمی تونم توی یه پست کوتاه جمعش کنم و داره پراکنده نویسی میشه-

خلاصه که من به هرکسی اقتدا نمی کنم. تا الان آدمایی که داشتن نماز می خوندن و من رفتم پشتشون وایسادم، میشن روهم رفته 4 نفر. یعنی شما خودتون فک بکنین که باوجود اینکه همین که کسی گناه کبیره نکنه و اصرار به گناه صغیره نداشته باشه، عادل محسوب می شه و می شه بهش اقتدا کرد، من تاحالا 4 نفرو بیشتر با همچین خصوصیاتی ندیدم! گفتم که فک نکنین حالا اینجوریم که پشت هرکی گیرم اومد نماز می خونمـــــا .. . نچ. باس به دلم نشسته باشه. باس دیده باشمش که گناه صغیرش دلش رو شیکونده... باس دیده باشمش که هرچیزی رو سر جای خودش قرار داده و پشت حق وایساده ... همچین آدمایی کم پیدا میشنــــــــــ

اسلام به خاطر یه سری چیزاش مث تقلیدش مثلا، مث ولایتش مثلا خـــــــــیلی سخت میشه و باید بگم که به واسطه ی همین چیزاس که فــــــــــوق العاده قشنگ میشه .... اوج می گیره ... از همه ی دین های دیگه کامل تر می شه.

همه اومدن و گفتن خوب باشید و بدی نکنید تا رستگار بشین. چیزی که دین مارو جدا می کنه، همینه که تسلیم شدن جلوی ولی داره ... تقلید داره ... امربه معروف و نهی از منکر داره ... اجتماع داره و ....

-اینایی که میگمو از پای منبر کسی نشنیدم که بخوام تعریف بکنمــــــا .. نه اینکه خودم اختراع کرده باشم و اینا.. منظورم اینه که درک خودمه از همه ی دیده ها و شنیده ها و درک کرده ها. هیچ سندی هم نداره اصن-

خلاصه به واسطه ی همین چیزاس که هیچ حسی برای آدم از نماز اول وقت خوندن توی مسجد قشنگ تر نیست. به واسطه ی همین چیزاس که پیغمبرمون میگن اگه کورم هستی یه طناب وصل کن بین خونت و مسجد و همه ی نمازهات رو بیا مسجد. به واسطه ی همین چیزاس که مهمه که خیلی مهمه که پیغمبرمون همون اول نبوتشونم می رفتن با همسرشون نماز جماعت می خوندن. واسه اینکه بگیم با همیم. هم دیگه رو قبول داریم. نه که فقط خوب باشیم و بریم بهشت .. خوبیم و خوبی بقیه هم برامون مهمه و می خوایم که هزاران روح در یه بدن باشیم. می خوایم که فقط اماممون بگه "اهدنا الصراط المستقیم" ... همین برامون بسه ... همین که اماممون هدایت شد، ما هم میشیم ... اصن نماز جماعت چیزیه که من بغض می کنم سرش. باور کنین! همیشه وقتی نماز جماعت می خوتم و امامم داره حمد می خونه... اصن تو یه فضایی وارد میشم وصف ناشدنی. 

دیگه اینکه ثمین هستم، یک مسافر :دی

چقده حرف زدمـــــا - لازم دیدم یه این نکات اشاره بشه

اگر زلزله بیاد - یا حالا خونه آتیش بگیره - اینا رو نجات می دم

البته بگم سعی کردم اونقدی روی خودم کار کرده باشم که اگه الان کل کیف خاطراتم رو جلوم بسوزونن، فقط نگاهش کنم ... - حالا همین الان خدا سرم میاره تا بفهمم لاف زدم مثلا -

ولی خب، اگه قرار باشه بگم که کدوما رو دوست دارم نجات بدمـــ ... یا اینکه بگم کدوما برام از همه مهم ترنـــ .. خب باید بگم شاید اصل اصل اصلش جانماز و قرآنم باشه، ولی خب تا شروع می کنی به گفتن، همه میان پشت سرهم.





1- جانماز عزیزم که شامل: سجاده ی عزیزتر از جونم، چادر نماز و مقنعه ی دوست داشتنیم، تسبیح جاسپری که بهاره برام خرید، حدیث کسای مامانجون، صحیفه سجادیه ای که مامانم بهم کادو دادن میشه.

2- قرآن توی کیفم که بابا بهم دادنش و توی سفر کربلا خیس خیس خیس خیس خیس شد.

3- دفترچه ارتباطات ثمین و مامان

4- پروانه ی معصومه ( نشون خواهریمون )

5- قرآن حفظم که از اول دبستان رفیقم بوده و روی جلدشم یادگاری زهره و صفیا رو چسبوندم.

6- اولین و آخرین گوشیم که همیشه هروقت از گوشیم حرف می زنم، اون میاد توی ذهنم.

7- درنجفی که روش "علی نوشته و عینش رو از نجف برای هانی آوردم.

8- قرآنی که با هانی برای دخترم خریدم و لاش یه هزاری هستش که هانی برای دخترم گذاشته.

9- سنگ حرم امام حسین و کاشی حرم حضرت عباس که صفیا و شکوفه برام آوردن.

10- دفترچه ی حضور غیاب کاراموزی که تبدیل به دفترچه خاطرات تابستان 90 شد .............

11- کیف عزیزی که از اول دبیرستان تاحالا به عنوان پراستفاده ترین کیف زندگیم بوده و عاشقشم.

12- دستمال و ویتامین آد و کرم مرطوب کننده و مسواک و خمیردندونم ( اصنم مسخره نیست بردنشون! حتی اگه هرجا بشه خرید).

13- هارد عکس ها.

14- کیف خاطراتم که پر از چیزایی هستش که می تونم برای تک تکشون یه پست بنویسم.

15- نظراتی که بچه های مدرسه از اول دبیرستان تا آخر پیش دانشگاهی ( بعد 13 سال زندگی با ثمین ) دربارم نوشتن.


اینم عکس با کیفیت بالاتر ( توی اون یکی درنجفم زیاد معلوم نیستش )

1 شهریور 85

وسط خونه تکونی، کیف خاطراتم از دستم افتاد و ما یحتوی ش ریخت بیرون، اونجا بود که یه پوشه رو دیدم که گوشش اسمم نوشته شده بود.


توی پوشه سه تا برگه:


یه کپی از صفحه ی اول دیوان حافظ - که با "الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها" شروع می شه و آخرش با "متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها" تموم میشه.


یه کپی از خطبه ی اول نهج البلاغه - که با حمد خدا شروع میشه و با توصیف خلقتش تموم میشه.


یه کپی از یه شعر کوتاه از کاظم کاظمی که توی ادامه ی مطلب می نویسمش.



صفیا میشه شونت رو داشته باشم؟ می خوام سرم رو بذارم روش و زل بزنم به گنبد امام هشتمم و صدای سلام دادن صبح گاهی خدام رو بشنوم و اشک بریزم.

صفیا میشه بدونی چقد دل تنگتم؟

صفیا جان، تو که نیستی، تهران ما چیزی کم دارد دختر. کم دارد. ساختمان های خیابان انقلاب، ساختان های بلوار کشاورز، خیابان های ولنجک حتی، بوفه ی کنار سلف هم چیزی کم دارند.

صفیا جان بزرگ بودی رفیق. بزرگ تر هم شدی.

و لقد جئتمونا فردی کما خلقناکم اول مرة...

صفیا جان ثمین دلش برای شما تنگ است.

ثمین روزی صد بار با خودش می گوید چرا روزی که در اتاقت دعوتش کردی به همکاری، دست رد زد به سینه ی رفیقش.

دست خطت را دیدم روی برگه ها، دل تنگیم چند برابر شد. دوستت دارم رفیق.

ادامه مطلب ...

تعطیلات

الان حس می کنم یه هفته ی آزاد پیش روم دارم که می تونم هرکاری دلم خواست بکنم.

حس خوبیه.

اصلا هم نمی خوام فک کنم توی هفته ی پیشش چیا شده :)

هفته ی نوتون مبارک !

از فاصله ای که افتاده 2

می دونین چی بین تو و اون فاصله می ندازه؟


اینکه روزی که باهم بودین برای تو یکی از روزای خیلی خیلی خوبی بشه که همیشه دلت بخواد خاطرش توی ذهنت دوباره تکرار بشه، ولی برای اون روزی باشه که دوست داره از ذهنش پاکش کنه و هرگز از تکرارش لذت نبره.

ماه شب 14

مامانم یه عادتی که دارن اینه که همیشه وقتایی که پشت فرمونن یا کار خونه می کنن یا ... زیرلبشون یه چیزی می خونن، معمولا این قطعه ای که می خونن اینجوریه که یه ریز می گن: علی جانم... علی جانم... ( با ریتم خاصی ) و من ریتمش رو خیلی دوست دارم.

مشهد که می رفتیم عادت داشتم زیرلب  عین ریتم مامانم علی جانم... علی جانم... می گفتم تا برسم به حرم. ( الان دیگه ذکرایی که تو مفاتیح نوشته بگید رو می گم)


6 سال و نه ماه ازون شبی که توی راه برگشت از حرم من زیرلبم علی جانم می گفتم و صفیـ ا ازم پرسید تاحالا "علی" روی ماه رو دیدی؟ و من در جواب گفتم نه و نشونم داد می گذره.

6 سال و نه ماهه که هربار ماه رو می بینم فقط اولش ماه رو می بینیم، تا نگاهم بهش می افته، دیگه بعدش علی رو می بینم.

6 سال و نه ماهه که هربار ماه رو می بینم یاد صفیـ ا می افتم و حرم امام رضا.

حالا شما بگو خرافاته و ... برام مهم نیست. روی ماه من علی نوشته.


الان نگاهم به ماه افتاد. ماه شب 14س

سرما

پاهای یخ کردم...

هنوز تصویر دست هات توی ذهنم هست.

هنوز


الحمد لله حمد الشاکرین

الحمدُلله» الإوَّلِ بِلا أوّلٍ کانَقبله، و الآخر بِلا آخرٍ یکونُ


بعضی وقت ها میام خدا رو شکر کنم، برای همه چی، از سلامتی و سایه ی مادر پدر و خوبی شون بگیر تا دوستای خوب و زندگی راحت و آروم و ... برای دونه دونه چیزایی که آفریده و نظم و تدبیری که داره و ...بعد می بینم نمیشه شمرد. می بینم شروع که می کنی به شمردن، کم میاری. بعدش هرچی جلوتر می ری، می بینی نعمت های جدیدی یادت میاد.. . خلاصه که اون موقع هستش که می فهمی که لازم نیست پا منبر کسی بری و بهت بگن که "شکر نعمت استفاده ی صحیح از اونه"، با تک تک سلول هات دلت می خواد که این همه نعمت رو به هدر ندی. حس می کنی حداقل چیزیه که از دستت ساختس.. . الحمد لله حمدا کثیرا ... الحمد لله حمدا یعادل حمد ملائکته المقربین و انبیائه المرسلین ..


دوره

دوره کردن خاطرات قدیمی هرگز دردی رو دوا نمی کنه.

دوره کردن احساسات قدیمی هرگز احساس خوبی به آدم نمی ده.

آدما از گذشته اصلا خوششون نمیاد.

حتی اگه گذشتشون از الانشون بهتر بوده باشه.


شاید برای همین هیچ وقت نشد مث آدم برای خودم دایری(فارسیش میشه چی ؟ روز نگار؟) داشته باشم. چون هیچ وقت از خوندنشون لذت نبردم.