EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

در باغ ابسرواتوار

پیش نوشت: بعضی کتابا، یه جمله ها یا یه پاراگراف ها، یه فصل ها .. یه داستان هایی دارن که تا ابد توی ذهن آدم نقش می بنده. مثلا من هرگز با "منِ او" ارتباط برقرار نکردم، ولی از فصل "دهِ او"ش که نویسنده انواع جایگشت های دو انگشتر رو که به دو انگشت از دو دستش می کرد نوشته بود، خیلی خوشم اومد. در حدی که توی ذهنم همش تکرار می شه. خیلی خیلی زیاد هم تکرار می شه.. خلاصه مثال زیاده. یعنی می تونم 7 الی 8 مورد ازین جاها رو بگم. ولی الان برای نام بردن این فصل ها نیومدم، اومدم که درباره ی یه دونه ی خاص ازونا صحبت کنم.


یکی از نوشته های دکتر شریعتی-درباغ ابسرواتوار- هستش که بدجور باهاش ارتباط دلی برقرار کردم موقع خوندنش. خیلی خیلی دوستش داشتم. ازون متن هایی بوده که توی ذهنم ثبت شده. یه جای این کتاب همچین جمله ای می گه ( که البته من شبیهش رو از زبان حضرت زهرا هم نشیده ام، ولی این یکی توی ذهنم هک شده، برای همین هم به  این اشاره می کنم):


"... من از هرآنچه انسان تا کنون بر روی این خاک بنا کرده است، پنج چیز را دوست می دارم، نه که دوست تر می دارم، نه، دوست می دارم:

محراب را و مناره را و پنجره را و شمع را و آینه را. ..."

 

امروز دم اذان به این فکر می کردم که از بین هرآنچه که تا الان تجربه کردم، هفت وقت و حال را دوست تر می دارم، نه که تنها همین هارا دوست می دارم:

شبِ نجف را و شبِ مدینه را و وقتِ اذانِ صبح را و اذانِ مغرب را و نمازِ شب را و هر زمانی که صدای قرآن درآن جاری باشد را و لحظاتِ نگاه کردن به مادر و پدر را.


دوست دارم بعد از مرگم خانه ام را مسجد کنند و در حیاطش خاکم کنند. دوست دارم تا زمانی که بدنم وجود دارد، صدای اذان و صدای قرآن در گوشم باشد.



پی نوشت: این جملات ( خصوصا اونجا که می گه دوست تر می دارم) اصن تبدیل به سبک حرف زدنم شدن .. خیلی وقتا ازین "تر" ها استفاده می کنم.

پی نوشت دوم: این "درباغ ابسرواتوار" را هم دوست دارم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد