دارم برای بچه های هیئت .. دوست هام .. قرآن می خونم. برای سلامت قلبمون. برای روشنی دلمون
فاطمیه ی دوم شده
یکشنبه که بیت برنامه بود، می خواستم برم، آزمایشگاه لعنتی تا ساعت 8 بود و حال خرابم بعد اون آزمایشگاه ...
دیشب انقدی ضعف داشتم که کلا از توی تختم تکون نخوردم. رسیدم خونه و همش دراز کشیدم و همش تو حال خواب بودم و اینا ...
امروز هم از خواب که پاشدم گفتم کلا دانشگاه نمی رم که برای عزاداری ضعف نکنم ...
ولی همچنان حس می کنم از فاطمیه ی قبلی تا این فاطمیه چیزیم شده ... حس می کنم این سری دعوتم نکرده اید ...
همه ی درد و ضعف ها به جهنم ... مهمان شما نبودن الان درد اصلیم شده
به پایتان می افتم، التماستان می کنم، خواهش می کنم دعوتم کنید
یکیشون گفت: داشتم به این فکر می کردم شاید حسرت دیدار نداری چون تجربش کردی ...
اون لحظه توان درک جملش رو نداشتم
شاید جمله ی بهتری که می شد گفت این بود که: شاید می دونی حضور بی لیاقت در محضرشون چه حسی داره که داری همه ی سعیت رو می کنی که با لیاقت پیششون حاضر بشی
پی نوشت: هنوز از دوره ی خاطرش تنم می لرزه... چند سالی بود که فراموشش کرده بودم