انگار دلم هم مثل پسورد لپ تاپم روی "رجب" گیر کرده باشد. دلم مانده جایی بین تپه های توچال و خیابان نامجو، جایی بین حرم امام رضا و آرامستان راهجرد، یا گوشه ی کوپه های قطار ... انگار دلم را توی واگن رستوران قطار جا گذاشته باشم... انگار بعد از تصویر خوابیده ی تو توی قطار، با دست های دور خود حلقه کرده از سرما، دیگر تصویری در خاطرم نمانده باشد... می دانی؟ دیگر آوایی جز صدای ریتمیک چرخ های قطار روی ریل در گوشم تکرار نمی شود... شب اول رجب... روز اول رجب ... انگار زمان هم میان همان قطار رفت و برگشت گیر کرده باشد...