EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

سردرگم

گاهی اوقات نمی دونی خوشحال باشی یا ناراحت.



آرامش بعد انتخابات


همه ی تفسیرهای سیاسی تون رو بذارید کنار، هیچ چیز مثل این سکوتی که همه رو فرا گرفته این روزها من رو نمی ترسونه.



پی نوشت: از سیاست چیزی نمی فهمم جز اینکه آقا حتی نباید لحظه ای توی دلشون حس کنن که تنهان.

پی نوشت دوم: این روزها حتی من هم حس تنهایی می کنم.



بعید

کی می دونه ؟ شاید ما اشتباه می کنیم ...  هرچند بعید می دونم. یعنی نمی دونم. نه! بعیده. امکان نداره.


پی نوشت اول: زندگی باید ساده تر ازین حرفا باشه.

پی نوشت دوم: آهنگ زمینه ی این پست اینه: آهنگ "قصه ی عشق" از ابی با مطلع ِ "شب به اون چشمات خواب نرسه، به تو می خوام دست مهتاب نرسه ! "

پی نوشت سوم: شما بیا و بگو چرا این آهنگ توی گوشم این قدر تکرار میشه!!

پی نوشت چهارم : تو که مهتابی تو شب من، تو که آوازی رو لب من، اومدی موندی شکل دعا توی هر یا رب یا رب من.

امیدِ تو و پناهِ من

کلی چیزها توی ذهنم بود امروز که کنار رودخونه نشسته بودیم و آش می خوردیم. از آش پارسال و چیزکیک عصرونه و آتیش زدن کتاب های استاد محمدتقی بگیر ... تا حرفای دیشب معصومه و اسمس یهویی امروز فاطمه و آرامش امسال... به فرق های امسال و پارسال ... به اینکه پارسال ماهان هنوز بینمون نبود ... به اینکه پارسال مامانش هنوز مامان نبود و چقدر استرس داشت و چقدر همه براش می گفتن مامان شدن اصلا هم سخت و نیست و ... به اینکه پارسال چقدر مافیا بازی کردم و پانتومیم و نمی دونم چیچی و امسال حس و حال هیچ بازی ای نبود. به اینکه سها پارسال یک ریز می گفت بریم من درس دارم و امسال با آرامش تموم کنار بچه ها بازی می کرد. به اینکه زهرا امسال بدون اینکه بهش بگیم، خودش می دونست نباید پاش رو توی آب بکنه...

بی خیال این صحبت ها. بزرگ شدم/شدیم همه مون. از مامان ماهان بگیرین بیاین تا صوفی سادات 6ساله و آقا ماهان 7 ماهه...

اونقدر احوالم با پارسال فرق داشت که حتی آهنگ های پارسال رو هرچه دوره کردم چیزی مناسب حالم پیدا نمی کردم.

و این مدت این قدر کوتاه بود و زود گذشت که اون آهنگ هنوز جزء recently played های ام پی تریم بود... این مدت این قدر کوتاه بود و زود گذشت که خودم هنوز نمی دونم اون ثمین قبلی رو پشت کدوم یکی از گردنه ها جا گذاشتم. نمی دونم... و مطمئنم خیلی هم ازم دور نیست.


پی نوشت اول:          نه تو را مانده امیدی ....            نه مرا مانده پناهی...


پی نوشت دوم: تنها نکته ی مشترکی که هنوز با این آهنگ داشتم همین بود که هنوز هم من امیدشم و اون پناه من ...


خستگی

از شمالو کلاردشتو نوشهرو اینا خسته شدم.


پی نوشت: فردا خانواده برمیگردن و چون مامانبزرگم باهاشونن برای من جا نیست

پی نوشت دوم: چرا شوهرخاله زود راه نمیفتن؟

پی نوشت سوم: میترسم 13بدر شه و من اینجا باشم

خواب بد ...

وحـــــــــــــــــشتناک بــــــود ... همین الان از یکی از بدترین خواب های عمرم بیدار می شم، انقدر بد بود و وحشت داره دلم که می خوام به یکی بگم و آروم تر شم، از یه ور هم اصـــــلا نمی خوام کسی بفهمه. اصلا خیلی خیلی بد بود. چشمام رو که باز کردم فقط اومدم فوری اینجا بگم این رو و برم.

اهمیت

بعضی چیزا توی زندگی اهمیتشون از بعضی چیزا بیشتره. بعضی چیزا هم اهمیتشون خیلی خیلی بیشتره ... خلاصه تاثیر این جور چیزا هم روی فکر و خیال آدما به تناسب اهمیتشون افزایش تصاعدی داره.



حق نماز

ده ها بار شنیدم که وقتی می خوان نمازخون بکنن مردم رو، می گن که مگه روزی چقدر از وقتتون رو میگیره ؟ فوقش 20 دقیقه الی نیم ساعت ... خب شما که روزی یه ساعت برای چک کردن ایمیل هاتون وقت می ذارین، روزی چند ساعت پای تلویزیونید .... خب روزی 30 دقیقه هم واسه خدا وقت بذارین و بخونین و تموم شه بره دیگه ....


ولی این حق نماز نیست بخدا... حیف نمازه که دربارش اینجوری صحبت بشه ... باور کنین حیفه حتی همچین قیاسی بشه... همچین جملاتی گفته بشه

حق نماز اینه که وقتی میای حساب سرانگشتی می کنی می بینی که در روز داری فقط نیم ساعت واسش وقت می ذاری، دلت بسوزه... دلت خودش بخواد که بیشترش بکنه... دلت بگه 17 و 52 چیه... من بیشتر ازینا دوست دارم با خدا حرف بزنم...

هرچند حق نماز بیش ازین حرفاست البته ... حتی اینی که من گفتمم نیست ...


پی نوشت: چون بنده درین قسمت هیچ تخصصی من باب اظهار نظر ندارم، بهتره که بیش ازین صحبت نکرده و به گفتار بزرگان رو بیارم


این قسمت متن کپی شده البته


امام سجاد علیه السلام :

حَقُّ الصَّلاهِ فَأَن تَعلَمَ أَنَّها وفادَهٌ الی الله وَ أَنَّکَ قَائِمٌ بِهَا بَینَ یَدَیِ الله ؛ فأذا عَلِمتَ ذلک ؛ کُنتَ خَلِیقاً أن تَقُومَ فیها مَقامَ الذَّلیلِ الرَّاغبِ الرَّاهبِ الخائفِ الرَّاجی المسکین المُتَضَرّعِ المُعَظِّمِ مَن قامَ بَینَ یَدَیهِ بِالسُّکُونِ وَ الاِطراقِ وَ خُشُوعِ الأطرافِ وَ لِینِ الجَناح وَ حُسنِ المناجاهِ لَهُ فی نَفسِهِ و الطَّلَبِ الیهِ فی فَکاکِ رَقَبَتِکَ التی أَحاطَت بِهِ خَطِیئَتُکَ  وَ استَهلَکَتها ذُنُوبُکَ وَ لا قُوَه الا بالله.


حق نماز این است که بدانی با آن به مهمانی خدا می روی ؛ و در پیشگاه و منظر او می ایستی . پس چون این را دانستی سزوار است که همچون بنده ای خوار ؛ حقیر ؛ خواستار ؛ ترسان ؛ امیدوار ؛ بی قرار ؛ زاری کننده و بزرگ دارنده ؛ کسی که در مقابلش با آرامی و سرافکندگی و فروتنی اعضا ایستاده است و همراه با آرامش و وقار وراز و نیاز نیکویی ؛ که در دل با او دارد ؛و تقاضای آزادی از آتش جهنم نسبت به اشتباهات و خطاها که احاطه اش نموده و گناهانی که به نابودی اش کشانده ؛ به او روی می آوری . و قدرتی جز از ناحیه خداوند وجود ندارد.


رساله حقوق امام سجاد علیه السلام


رحمت للعالمین


سلام


توی چهل و هشت ساعت گذشته فقط دو ساعت خوابیدم... توی بیست و چهار ساعت اخیر هم فوقش یه ساعت... چون نمیشد بخوابم. از فکر اینکه امروز چی میشه. از فکر اینکه امروز چقدر عیدی از آسمون می باره و ازین همه چی گیر من میاد ....

دیشب توی سجاده وقتی بارون شروع شد، فکرشم نمی کردم که الان همچنان آسمون این شکلی باشه.

امروز ظهر بعد نماز حس می کردم بی لیاقت ترین آدم روی کره ی زمینم و دوباره امام رضا صدام نکردن. و مثل همیشه دست به دامن نذر شدم...

عصری وقتی شکوفه گفت که بلیت ها رو گرفته ... با خودم گفتم بزرگترین عیدی دنیا رو گرفتم... میرم مشهد... با دوستام ... با خواهرم...

یه ساعت پیش وقتی رسیدم خونه و دیدم یه پیغام از طرف صفیا روی پیغام گیره، فهمیدم به جز بارون و وعده ی زیارت امام رضا، یه چیزایی هستش که می تونه کاری کنه که مثل بچه ها از شادی بالا پایین بپری. یه عیدی هایی هست که فکــــرشم نمی کردی بگیری.


ممنونم. خیلی خیـــلی. چون می دونم که چقــــــــــــــدر حقیرم و چقـــــــــــدر کم لیاقت برای حتی همین چیزهای به ظاهر کوچیک


                                                                                           برای پیغمبرم

احتمالات

من نمی گم احتمالش نیست ...

اگه نبود هیچ وقت این همه امید و اعتقاد و این ها بهش نداشتم ...

فقط می خوام بگم که داره باورم می شه که همیشه به عنوان چیزی فضایی بهش ایمان داشتم... به عنوان چیزی که هست... باید باشه ... ولی مال من نیست... یعنی خیلی بعیده که مال من بشه روزی.

به کسایی که میگن دارنش نگاه می کنم گاها و شاید حتی بعضی وقت ها حسم شبیه به حسادت بشه... ولی وقتی که به خودم میام میبینم که واقعا چیزی که دارن، اون چیزی که من می خوام نیست. من ته ته تهش آرامشی می خوام که از جنس آرامش اون ها نیست... وقتی هدف هامون فرق داره و چیزی که می خوایم تهش به دست بیاریم فرق داره، پس نباید انتظار داشته باشم راه های یکسانی رو تجربه کنیم...

:دی حرفای پیچیده ای زدم که فکر کنم فقط خودم بفهمم چی گفتم.

بیشتر محض ثبت در تاریخ بودش این پست!

و اینکه احتمال اینکه من به اونی که می خوام برسم، صدها برابر پایین تر از احتمال اینه که اون ها به خواستشون برسن و این دیگه داره بهم ثابت می شه که این احتمال به بی نهایت منفی میل می کنه.

حالا شما بشین انتگرال بگیر... ما تهش همین جایی می مونیم که الان هستیم.


پی نوشت: من هرگز نفهمیدم چرا این کار ها رو کرد. هرگز هم درکش نخواهم کرد. چون من اون آدم نیستم و نمی خوام هم که باشم و چیزاهایی که اون از دست داد برای به دست آوردن اون فرد، چیزهایی بودن که من هرگز و هرگز رهاشون نخواهم کرد.



عاقل نیستم

یه جایی از توآیلایت هستش که ادورارد داره به بلا می گه که تو اگه عاقل بودی الان می رفتی و تمام، اونوخت بلا یه جمله ای میگه که یه مدته توی مغزم تکرار می شه ... خلاصه جملشم اینه که میگه ما چرا داریم این بحث ها رو می کنیم وقتی که من اونقد عاقل نیستم.

توفیق

شب اول محرم رو اونقدر درگیری ذهنی داشتم که قسمت نشد برم مجلس.


شب دوم محرم  وقتی سوار ماشین می شدم که برم چشمام خیس بودن از ذوق. احساس می کردم یه سال دیگه هم توفیق دادن بهم...


شب سوم نرفتم. برای اینکه می خواستم کاری انجام بدم که فکر می کردم واجب تره!!


امروز صبح بابا دیدن ماشینم آب روغن قاطی کرده و بردنش تعمیرگاه و دوباره ماشین خوابید اونجا! هنوز هم مامان و بابا خونه نیومدن و وقتیم بیان حتما اون قدر خستن که روم نمی شه ازشون بخوام من رو ببرن هیئت ... اینم از شب چهارم... بی لیاقت یعنی همین دختری که داره اینا رو تایپ می کنه.


پی نوشت: این نوشته پی نوشتی دارد که نوشتنی نیست.

تیپ یک تیپ دو تیپ من

منتظر همین فاصله بودم. منتظر همین سکوت. منتظر همین خلاء. منتظر همین تنهایی. و حالا دارم ازش می ترسم. می دونی و می دونم که باید تصمیمم رو بگیرم و می دونم و می دونی که نمی تونم بگیرم. چه توی شلوغی، چه توی خلوتی.


اصن بذار اینجوری بگم: مدرسه که بودیم چند وقت یه بار یه تست می دادیم می گفتش کدوم نیم کره مغزمون غالبه و این حرفا ... هنوزم چند وقت یه بار یه ایمیلی میاد که یه تستی داره تو همین مایه ها. همیشه نتیجه ی همه ی این تست ها این بود که من همیشه در تعارض بوده ام و هستم. اصلا فرض کنیم این تست ها ربطی به نیم کره های مغزی ندارن. این رو ولی نمی تونیم رد کنیم که تیپ سوال ها و جواب هاشون طوری هستن که آدم هایی رو به دوسته تقسیم می کنن.. کسایی که تیپ یک هست جواب هاشون و کسایی که تیپ دو هست. و من همیشه وسط این دوتا تیپ بودم. 


یا مثلا یه جور دیگه بگم: فرقی نداره توی سکوتی باشم که همیشه آرزوش رو داشتم یا همچنان توی شلوغ پلوغی روزمرگی گم شده باشم... فرقی نداره توی همین خلاء ذهنی باشم یا همچنان مغزم پر از اتفاقات عجیب غریب شده باشه.. فرقی نداره که تنها باشم یا کسی راهنماییم بکنه ... فرقی نداره. من همیشه از انتخاب می ترسم و این ترسم به خاطر ترسو بودنم نیست ... واسه خاطر ندونستنه .. به خاطر نخواستن .. به خاطر روشن نبودن تکلیفی که روشن بودنش یه دردسره و نبودنش 4 دردسر ...


مخلص کلام هم اینکه 78.6 درصد کارهای زندگیم رو دیگران بهم گفتن انجامشون بدم ... 78.6 درصد اوقات خودم نمی دونستم چی می خواستم... چی بهتره برام ...


و چکیده ی کلامم این می شه که: این هم روش( به سکون و).


راه


هر روز بعد از نماز عصر صد مرتبه بگویید استغفرالله ربی و اتوب الیه، ثواب دارد.

ماه رجب که رسید، بسیار بگویید استغفرالله و اسئله التوبة، ثواب دارد.

ماه شعبان که شد، روزی هفتاد بار بگویید استغفرالله و اسئله التوبة، ثواب دارد.

روزی هفتاد بار بگویید استغفر الله الذی لا اله الا هو الرحمن الرحیم الحی القیوم و اتوب الیه، ثواب دارد.

در تمام این ماه هزار مرتبه بگویید لا اله الا الله و لا نعبد الا ایاه مخلصین له الدین و لو کره المشرکون، ثواب دارد.


بهترین راه است. بهترین راه.


*السلام علی الجیوب المضرجات

زیارت ناحیه ی مقدسه یه جور خاصی خوبه. مثل زیارت جامعه کبیره هستش که یه جور خاصی خوبــه .. اینم یه جور خاصی خوبه. فقط جورش با جور زیارت جامعه فرق داره. خوبیش اینجوریه که مثل مقتله. نه اصلا "مثل" مقتل ؟ خودش مقتله. وقتی می خونیش می فهمی که امام عصر بودن .. نواده ی امام حسین بودن .. یعنی چی! می فهمی که امام می بینن همه چیز رو یعنی چی. وقتی می خونی "السلام علی الرئوس المرفوع"... وقتی می خونی "**السلام علی الاجسام العاریه فی الفلوات تنهشها الذئاب العادیات و تختلف الیها السباع الضاریات" ... انگاری امامت رو می بینی که نشستن جلوی پنجره و دارن این صحنه ها رو می بینن و برای تو که دور از پنجره هستی تعریف می کنن... اصلا وقتی اینا رو می خونی می فهمی "داغ" یعنی چه. یا مثلا اونجا که امام می گن " .. ***و اقتحمتَ قَسطلَ الغبار مُجالِدًا بِذِی الفَقارکَأنَّکَ عَلیٌّ المُختارُ ..." انگار تازه می فهمی ناظر بودن یعنی چی. خیلی چیزا می فهمی .. خیلی چیزا.... 

اینا رو که می خونی می فهمی که نه فقط داغ پدر، که داغ یازده پدر تو دلشونه. هربار زیارت ناحیه مقدسه رو خوندم از روضه ی امام حسین به روضه ی امام زمان می کشه کارم... اینارو که می خونم می فهمم که سر در گریبان بردن و گریه کردن یعنی چی. می فهمم که بی یار موندن یعنی چی. می فهمم که تنها گذاشتن امامشون چه نتیجه ای داده و تنها گذاشتن اماممون با ما و اماممون چه کرده ... 



یک نکته ی دیگه هم اشاره کنم: هربار اومدم از امام زمانم حرف بزنم خیلی ازین شاخه به اون شاخه شده مطلب و پراکندگی توش موج می زده. هربار در وبلاگی، کتابی، جایی نظر مردم رو راجع به وظیفه ی ما در عصر غیبت و تنهایی اماممون خوندمم همین حس رو داشتم. همین اواخر مثلا کتاب "کمی دیرتر" رو که خوندم دیدم حتی یه نویسنده ی خوب هم موقع نوشتن نظر شخصیش درباره ی این قضیه دچار همین مشکل شده ( عجب قیاسی کردما ) خلاصه اینکه ممکنه بفهمید و رابطه برقرار کنید با مطلب، و با احتمال بالاتری ممکن هستش که به نظرتون چرت بیاد.


پی نوشت: حتی نمازی که بعد از زیارت ناحیه مقدسه باید خوند .. سوره های توش .. همه چیز این زیارت رو دوست دارم..


*سلام بر گریبان های دریده

**سلام بر آن پیکرهای عریان مانده در صحراها که گرگ های تجاوزگر تکه پاره شان می کردند و وحشیان درنده خو بر گرد آن ها در رفت و آمد بودند

***و چنان با ذوالفقار شمشیرزنان به گردوغبار در جنگ فرورفتی که گویا تو همان برگزیده ی حق علی می باشی