سلام
شاید خیلی چیزها از همان شبی شروع شد که من بودم و یک سبد گل بزرگ و هزاران هزار فکر عجیب و غریب... من بودم و ترس. ترسیده بودم. به دلیلی نامعلوم و به جز شما دست آویزی نداشتم. نشسته بودم و به پنجره ی خیس اتاقم خیره شده بودم، اسم نوه زاده ی بزرگوارتان را بلند صدا می زدم و کمک می خواستم. نمی دانستم دقیقا چرا، ولی شکی بسیار محکم تر از اطمینان در دلم جای گرفته بود و هـیچ دست آویزی برای خلاصی نداشتم جز دراز کردن دستم به سمت شما... التماستان می کردم به فرزندی قبولم کنید و در حقم پدری کنید که در خودم صلاحیت تشخیص خیر و صلاح خود را نمی بینم.
یک سال گذشت و تمام این یک سال را دست در دست شما طی کردم. این یک سال به جای پادوچرخه زدن توی اقیانوس، سوار کشتی نجاتتان بودم و مرا به بهترین ساحل ها رساندید...
دوباره تولدتان شده... دوباره شب عیدی گرفتن رسیده... امسال عیدی من همین باشد که عیدی سال پیشم را از من نگیرید.
امسال عیدی مرا "دخترتان ماندن" کنید.
عیدتان مبارک
گاهی اوقات نعمت های ساده رو ندید می گیریم.
دارم به این فکر می کنم که داشتن مردی که حرفم رو می فهمه خودش یکی از نعمت های بزرگ خداس. ازون نعمت هاست که اونقدر بهش عادت می کنی یادت می ره که ممکن بود نداشته باشیش.
از پنج شنبه ی پیش که آقامون گفت داره سعیشو می کنه که تولد من مشهد باشیم تا پنج شنبه این هفته که ازین مغازه به اون مغازه دنبال کادوی تولدم بودیم یک هفته طول کشید. یک هفته ای که هرروزش رو امیدوار بودم که امسال هم روز تولدم رو پیش پدرم هستم.
ناگفته نمونه که کادوی تولدم محشره! برام چیزی رو خرید که با وجود علاقه ی زیاد مدتی بود جرأت نزدیک شدن بهش رو نداشتم.
پنج شنبه روز فوق العاده ای بود.
امروز اومدم تولدم رو به خودم تبریک بگم اینجا. امسال تولدم با همه ی سال ها فرق داره...
این "نعم العون علی طاعه الله" از ذهنم خارج نمی شه این روزها..
اونقدر مشغولش کرده که گاها عجیب توی خلسه می رم.
گاهی اوقات هم کارهایی می کنی که اصلا فکرش رو نمی کردی یه روزی انجامشون بدی ...
یکی شون هم همین معین گوش دادن نصف شبی : )