EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

بعید

کی می دونه ؟ شاید ما اشتباه می کنیم ...  هرچند بعید می دونم. یعنی نمی دونم. نه! بعیده. امکان نداره.


پی نوشت اول: زندگی باید ساده تر ازین حرفا باشه.

پی نوشت دوم: آهنگ زمینه ی این پست اینه: آهنگ "قصه ی عشق" از ابی با مطلع ِ "شب به اون چشمات خواب نرسه، به تو می خوام دست مهتاب نرسه ! "

پی نوشت سوم: شما بیا و بگو چرا این آهنگ توی گوشم این قدر تکرار میشه!!

پی نوشت چهارم : تو که مهتابی تو شب من، تو که آوازی رو لب من، اومدی موندی شکل دعا توی هر یا رب یا رب من.

اعتماد

وقتی می تونید بگید به رانندگی کسی اعتماد دارید که بتونید وقتی رانندگی می کنه چشماتون رو ببندید و به خواب برید.

درد

دیشب نمی دونستم از سردرد خوابم نمی بره یا از معده درد.

جالبشم اینجاس که درحد چی خوابم میومد.



25

فقط بیست و پنج روز تا "یا من ارجوه لکل خیر" مانده. 


مثل کسی شده ام که یک هو به خود می آید و می بیند اواسط اسفند رسیده و هیچ کاری برای خانه تکانی نکرده.


پی نوشت: قرآن بخوان.



گرما


روی تخت دراز کشیدم و دارم از گرما هلاک می شم.

حوصله ی باز کردن پنجره اتاقم رو ندارم.

قرص خوردم و خواب آلودم کرده.

رشته ی افکارم دست خودم نیست.

فکرم جاهای خوبِ بد می ره و جاهای بدِ خوب... جاهایی که ترجیح می دم نره...

دلم گرفته. نمی دونم دقیقا از چی یا از کی. بیشتر از خودم... کمتر از دنیا... بیشتر از کارهام.



پی نوشت: نمی دونم چجوری جواب شکوفه رو بدم.





بی عنوان

الا بذکر الله تطمئن القلوب



گلادیاتور

اون قسمتی از فیلم گلادیاتور که خواهر شاه میره به دیدن گلادیاتور تا بهش کمک کنه.



انگشت اشاره

کسی ارزش نزدیک شدن را دارد که حداقل برای شبیه شدن -نزدیک شدن- تلاش کند، تغییر کند، عوض شود، نزدیک شود، شبیه شود...


پی نوشت اول: حالا چرا این ها را می نویسم؟ نپرسید... نه که ندانم، نه که نخواهم بگویم، نه ... که ترجیح می دهم مسکوت بماند بعضی چیزها. بعضی چیزها اگر به دهان آیند انگار کوچک می شوند، انگار زیر قندشکن بروند و اندازه ی تعداد کلماتی که به کار رفته خرد شوند...


پی نوشت دوم: جمله ی اول را ابتدا قشنگ تر نوشته بودم، ولی مجبور به تغییر چند کلمه شدم که زشتش کرد... نمی شد - اصلا نباید- زیبا بیان شود.


پی نوشت سوم: اصلا همین که این هارا گفتم و نوشتم دیدید چه کوچک شدند؟ همین را می گویم دیگر... حرف را نباید زد که ... فوقش باید با انگشت اشاره نشانه اش گرفت.



پیچیدگی

زندگی کلاف پیچیده ای شده.


قرآن بخوان.



راز دل



امشب که تو درکنار منی، غمگسار منی ... سایه از سر من تا سپیده مگیر ....

ای اشک من خیز و پرده مشو، پیش چشم ترم ...   وقت دیدن او، راه دیده مگیر




پی نوشت: این آهنگ قبلا تر ها من رو می برد توی جاده ی تهران مشهد، الان دیگه من رو یاد میدون نامجو می ندازه...


پی نوشت دوم: تازگیا آهنگ گوش نمی دم مگه ساز و آواز و این صحبت ها 



امیدِ تو و پناهِ من

کلی چیزها توی ذهنم بود امروز که کنار رودخونه نشسته بودیم و آش می خوردیم. از آش پارسال و چیزکیک عصرونه و آتیش زدن کتاب های استاد محمدتقی بگیر ... تا حرفای دیشب معصومه و اسمس یهویی امروز فاطمه و آرامش امسال... به فرق های امسال و پارسال ... به اینکه پارسال ماهان هنوز بینمون نبود ... به اینکه پارسال مامانش هنوز مامان نبود و چقدر استرس داشت و چقدر همه براش می گفتن مامان شدن اصلا هم سخت و نیست و ... به اینکه پارسال چقدر مافیا بازی کردم و پانتومیم و نمی دونم چیچی و امسال حس و حال هیچ بازی ای نبود. به اینکه سها پارسال یک ریز می گفت بریم من درس دارم و امسال با آرامش تموم کنار بچه ها بازی می کرد. به اینکه زهرا امسال بدون اینکه بهش بگیم، خودش می دونست نباید پاش رو توی آب بکنه...

بی خیال این صحبت ها. بزرگ شدم/شدیم همه مون. از مامان ماهان بگیرین بیاین تا صوفی سادات 6ساله و آقا ماهان 7 ماهه...

اونقدر احوالم با پارسال فرق داشت که حتی آهنگ های پارسال رو هرچه دوره کردم چیزی مناسب حالم پیدا نمی کردم.

و این مدت این قدر کوتاه بود و زود گذشت که اون آهنگ هنوز جزء recently played های ام پی تریم بود... این مدت این قدر کوتاه بود و زود گذشت که خودم هنوز نمی دونم اون ثمین قبلی رو پشت کدوم یکی از گردنه ها جا گذاشتم. نمی دونم... و مطمئنم خیلی هم ازم دور نیست.


پی نوشت اول:          نه تو را مانده امیدی ....            نه مرا مانده پناهی...


پی نوشت دوم: تنها نکته ی مشترکی که هنوز با این آهنگ داشتم همین بود که هنوز هم من امیدشم و اون پناه من ...


43


چهل و سه روز مونده.


از دیشب که تقویم دستم گرفتم، یک ریز توی پشت زمینه ی ذهنم این تکرار میشه که 43 روز دیگه بیشتر نمونده.


منتظرم این چهل و چند روز تموم بشه و دوباره صبح چشمام رو باز کنم و بعد 9 ماه احساس کنم خوشبخت ترین ثمین ِ روی زمینم.



رمز دار

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

زنبق

می دونید که گل گرفتن و گل دادن رو خیلی دوست دارم.

دیروز روبروی یه مسجد وایساده بودم که نگاهم به یه گل فروشی افتاد، دلم خیلی خیلی می خواست برم یه شاخه گل بخرم بگیرم دستم بوش کنم... نمی دونم چرا حس کردم جاش نیست.


گل هایی که برام میارن و دوستشون دارم رو همیشه خشک می کنم و نگه می دارم.

آخرین دسته گلی که گرفته بودم رو خیلی دوستش داشتم ( یکی رفته بودم مخصوص خودم انتخاب کرده بود گل هاش رو ) یک هو دیروز جلوی همون مسجده یاد این افتادم که گل ها رو قبل سفر از توی تراس برنداشتم...

الان رفتم توی تراس دیدم همه ی گل هام رو باد برده ...


فقط موندن زنبق هام.

امام خودم سیزدهم

سلام.

فاطمیه است. و من توی فکر فاصله ی فاطمیه ی پارسال تا امسالم، توی فکر زیربارون دویدن از قبل بیمارستان آتیه هستم تا دانشگاه امام صادق. توی فکر راهروهای موکت شده ی ساختمان اجتماعات امام صادق ... توی فکر تسبیح تازه از مدینه برگشته ای که فاطمه داده بود بم ... توی فکر چادر خیس و چتر و خیس ِ پهن شده یه گوشه ی مجلس روضه... توی فکر حدیث کساء های پارسال ... اصلا فاطمیه برام معنی گرفته از پارسال ... ای کاش می شد توی همون لحظات خوب دفن شم.

ای کاش امسال هم مجلس عزای مادرتون دعوتم می کردین ...


پی نوشت: گویا قراره کم کم دست بردارم از "دل نوشته" نویسی.

پی نوشت دوم: انتظار هم میره که قبل دست برداشتن سطح نوشته هارو پایین نیارم گویا