EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

کشتی نجات 2

سلام

شاید خیلی چیزها از همان شبی شروع شد که من بودم و یک سبد گل بزرگ و هزاران هزار فکر عجیب و غریب... من بودم و ترس. ترسیده بودم. به دلیلی نامعلوم و به جز شما دست آویزی نداشتم. نشسته بودم و به پنجره ی خیس اتاقم خیره شده بودم، اسم نوه زاده ی بزرگوارتان را بلند صدا می زدم و کمک می خواستم. نمی دانستم دقیقا چرا، ولی شکی بسیار محکم تر از اطمینان در دلم جای گرفته بود و هـیچ دست آویزی برای خلاصی نداشتم جز دراز کردن دستم به سمت شما... التماستان می کردم به فرزندی قبولم کنید و در حقم پدری کنید که در خودم صلاحیت تشخیص خیر و صلاح خود را نمی بینم.

یک سال گذشت و تمام این یک سال را دست در دست شما طی کردم. این یک سال به جای پادوچرخه زدن توی اقیانوس، سوار کشتی نجاتتان بودم و مرا به بهترین ساحل ها رساندید...

دوباره تولدتان شده... دوباره شب عیدی گرفتن رسیده... امسال عیدی من همین باشد که عیدی سال پیشم را از من نگیرید.

امسال عیدی مرا "دخترتان ماندن" کنید.


عیدتان مبارک

این یک هفته

از پنج شنبه ی پیش که آقامون گفت داره سعیشو می کنه که تولد من مشهد باشیم تا پنج شنبه این هفته که ازین مغازه به اون مغازه دنبال کادوی تولدم بودیم یک هفته طول کشید. یک هفته ای که هرروزش رو امیدوار بودم که امسال هم روز تولدم رو پیش پدرم هستم.

ناگفته نمونه که کادوی تولدم محشره! برام چیزی رو خرید که با وجود علاقه ی زیاد مدتی بود جرأت نزدیک شدن بهش رو نداشتم.

پنج شنبه روز فوق العاده ای بود.


امروز اومدم تولدم رو به خودم تبریک بگم اینجا. امسال تولدم با همه ی سال ها فرق داره...

این "نعم العون علی طاعه الله" از ذهنم خارج نمی شه این روزها..

اونقدر مشغولش کرده که گاها عجیب توی خلسه می رم.


دوووووور


تازگی ها عکس از مشهد که می بینم، یاد مشهد که می افتم، اسم مشهد که می آد، حرف مشهد که زده می شه... اشک توی چشمام حلقه می زنه و بغض می کنم فقط...


انگار که دوووووور شدم.... دوووووور ِ دووور ِ دور

کافی

دوست داشتن و دوست داشته شدن احساس عمیقا عجیبی است...


پ ن : خدا قسمت همه بکنه حسش رو...

پ ن دوم: بعضی وبلاگ ها رو که می خونی قند تو دلت آب می شه خدا رو شکر می کنی دوستات چقدر حالشون خوبه...


خستگی

گاهی اوقات خسته ای چون دلت بهونه گرفته. بهونه ی چیزی که الان نمی تونه داشته باشدش.


پی نوشت اول: دلم بی نهایت برای خروپف هاش تنگ شده... نمی دونه چقدر دوست دارم صداشونو

پی نوشت دوم: یا حتی برای خیابون نامجو. حتی تر برای شعرهای ابی.

آلودگی


اول بگم که عید همگی مبارک باشه.


دوم هم اینکه چرا اصلا حال و هوای دلم عیدی نیست؟ شاید آخرین لحظاتی که خوب بودم وقتی بود که توی یه آشپزخونه ی روستایی باصفا داشتم پوست هندونه می تراشیدم. از دیروز بعدازظهر تاحالا حالم خوب نشد که نشد... شاید برا خاطر حال بد زهرا بود... شاید برای یس ی بود که می خواستم برای بابا سید جوادم بخونم و نشد... شاید برای دگایی بود که نرفتم... شاید برای پیاده شدن آقام بود کنار اتوبان... شاید برای آلودگی هوا بودش اصلا... شاید اصلا هیچ ربطی به هیچ کدوم ازینا نداشت...

دیشب تا ساعت 2 و خورده ای نشسته بودم و به این فکر می کردم که چیکار کنم که خوب شم... دیشب برای اولین بار قرآن هم درستم نکرد...


چرا خوب نمی شم؟ امروز که دیگه عیده..


پی نوشت: دیشب که سید گفت میخواد چرت بزنه... بغضم داشت می ترکید که جلوش رو گرفتم.. شاید باید می ذاشتم خالی بشه دلم اصلا... شاید باید زنگ می زدم صداش رو می شنیدم...

این یک ماه و اندی

امشب یهو نشستم پای هارد و فیلم های دیده شده... یک هو چشمم افتاد به بریکینگ دان 1 ...

یاد حرفای دیروزم با یکی از دوستان افتادم. یاد نصیحتایی که داشتم می کردمش...

فیلمو که دیدم فهمیدم که اصل حرفم این بود: وقتی ازدواج کن که کسی رو پیدا کنی که باهاش همه ی کارهایی که روزی به نظرت سخت می رسیدن به آسونی انجام بشن.. کسی که ارزش تغییراتی که براش می کنی رو داشته باشه... کسی که مطمئن باشی هر اتفاقی هر زمانی بخواد بیفته، مثل کوه پشتت وایساده...

و من تمام این حرف ها رو همیشه توی نگاه بلا می دیدم وقتی باباش دستش رو گرفته به سمت جمعیت می بره و داره از استرس میمیره و تا نگاهش به ادوارد میفته ی همه ی غم های عالم از یادش می ره... و همیشه به این فکر می کردم که مگه ممکنه؟ و امشب موقع دیدن فیلم می دیدم که شاید یک ماه بیشتر باشه هربار می بینمش همین حال رو دارم... امشب می دونستم که: بعله، ممکنه.

شوش

پیش نوشت: این پست مدت ها پیش چرک نویسی شده بود و در انتظار امروز بودم برای ارسالش.


آدم ها همیشه خوبی نمی کنن. آدم ها گاها کارهایی ازشون سر میزنه که به مذاق طرف مقابلشون خوش نمی آد.. و اخلاق دقیقا اینجاس که اهمیت پیدا می کنه و معنی دار می شه... آدم با اخلاق آدمیه که وقتی اطرافیانش درحدش خوبی نمی کنن با خوبی جواب بده... اینکه با کسی که بهت محبت می کنه خوب رفتار کنی که خلق خوش داشتن نیست، خلق محمدی رو کسی داره که با هر توجیهی هرجور باهاش رفتار کنی باز هم محبتش رو ازت دریغ نکنه.

طبق یه تخمین راف ( rough ) باید بگم که شوش تقریبا تنها فرد نزدیک من هست که این خصوصیت رو داره. این که میگم راف برای اینه که ممکنه فکر بکنم و بازهم آدم پیدا کنم، ولی باید بگم همیشه به این جنبه ی شخصیتش غبطه خوردم. به آرامشی که در برخورد با مردم داره به قلب پر از محبتش، به دل بزرگش که هیچ وقت چیزی توش گیر نمی کنه... یا شایدم گیر میکنه و نمی ذاره بفهمی...

دوستش دارم. زیاد. این روزها تقریبا تنها کسی هستش که می دونه کجام و درچه حالم دقیقا ( البته بعد از آقا :دی )  حتی اگه نرسم بپرسم در کجاست و در چه حاله دقیقا ... و فقط بدونم سرگرم قرآنشه.



پی نوشت: این پست به مناسبت تولدش از چند هفته ی پیش نوشته شده بود.


محضر

چرا استرس ندارم ؟

آیه نور


دیشب یه جایی دیگه تحمل شنیدن یه سری چیزا که انتظارشونو نداشتم و نشنیدن یه سری چیزا که منتظر شنیدنشون بودم رو نداشتم. پاشدم اومدم توی اتاقم دراز کشیدم روی تخت، یه اسمس نوشتم که نفرستادمش، بعد سها و یایا اومدن بلندم کردن که بیا بریم. قبل برگشتن قرآنم رو باز کردم، دلم می خواست به تنها چیزی که اون لحظه مطمئن بودم پر از آرامشه پناه ببرم... فقط یه نگاه کردم آیه رو... الله نور السماوات و الارض، مثل نوره کمشکوه ...


یه ساعت بعدش بود گمونم که یه قرآن دادن دستم، توش آیه نور رو پیدا نمی کردم... گفتم سها قرآنم رو میاری؟ برام آورد و تا تهش رو خوندم:

... کمشکوه فیها مصباح، المصباح فی زجاجه، الزجاجه کانها کوکب دری یوقد من شجره مبارکه زیتونه لا شرقیه و لا غربیه، یکاد زینتها یضی و لو لم تمسسه نار، نور علی نور، یهدی الله لنوره من یشاء و یضرب الله الامثل للناس و الله بکل شیء علیم.


و تمام شب آیه ی بعدش توی ذهنم تکرار می شد: فی بیوت اذن الله ان ترفع و یذکر فیها اسمه یسبح له فیها بالغدو و الاصال...


چرا انقدر خوبه خدا ؟



دل تنگی

اومدم که بگم دلم تنگ شده. بگم وقتی فیلمای بچگیا رو نگاه می کردیم... وقتی ثمین رو می دیدم که هنوز حتی روسری لازم نیست سرش کنه... ثمین رو می دیدم که چه بی خیال دنیا توی حال خونه مامانجونیش می چرخه و مثلا می رقصه و تو حال خودشه... وقتی ثمین رو می دیدم که بدون توجه به معنی حرف هاش شوخی می کنه... ثمین رو که با هیکل گندش میاد رو پای باباش می شینه و باباشم دستاشو میگیره و هی انگشتاش رو نوازش می کنه ... دلم تنگ شد. برای خودم ... برای خونه ی طبقه ی بالای مامانجون اینا... برا ثمینی که شبا از ترس تاریکی خوابش نمی برد و باباش میومد پیشش دراز می کشید تا ثمین خوابش ببره ... برا چراغ خوابی که بابا برام از یکی از ماموریت ها آوردن تا شب ها کنار تختم روشن باشه و از تاریکی نترسم... برای شبایی که مامان شبکاری داشتن و من و سها و بابا بعد شام می رفتیم بیمارستان پیششون بعدشم توی حیاط بیمارستان بازی می کردیم تا خوابمون بگیره و تو راه برگشت تو ماشین غش می کردیم... برا روزای بعد شبکاری که از خواب پا می شدم می دیدم مامان خوابن انقدر می شستم کنارشون تا بیدار بشن.. برای طبقه ی پایین ِ کمدِ اتاق وسطی که خونه ی باربی های ثمین و سها بود و ثمین ِ اول دبستانی برای نیلوفر که مهمونشون بود چند روزی و دلتنگی باباش رو می کرد، روی دیوار با ماژِیک رنگ گلبهی نوشته بود: "باباش رفته به بابل" ... برای تراس بزرگمون که تابستونا با سها در سوراخ تخلیه آبش رو می بستیم و شیلنگ آب رو باز می ذاشتیم تا آب به قوزک پامون می رسید و آی آب بازی می کردیم ... آی آب بازی می کردیم ... حتی شاید برای روزایی دلم تنگ شده باشه که مامان بیمارستان بودن و من از صبح می رفتم خونه مامانجونی و می شستم کنار مامانجونی و حاج خانم پیماندار و سبزی پاک کردنشون رو نگاه می کردم و درد دل هاشون رو می شندیم و هروقتم حواس کسی نبود، می رفتم اتاق خاله و تا می تونستم بهم می ریختم اونجا رو و مامان که از راه می رسیدن و می فهمیدن چقدر از دستم عصبانی می شدن که مگه من نگفتم نرو خونشون ... دلم می خواد. دلم اون ساکه رو می خواد که مامانجونی برام دوخته بودن صبحا برم از بقالی شیر بگیرم بذارم توش و بیام ... دلم می خواد بازم بقیه پولم یه 25تومنی باشه که بهش بگم "ازون پول نو ها" و باهاش یخمک بگیرم تو راه خونه با دندون سعی کنم بازش کنم و نشه.


اصلا چی شد از روی پای بابام بلند شدم ؟ چی شد دیگه منتظر بیدار شدن مامان نموندم ؟


پی نوشت اول: وقتی اون خونه رو تخلیه کردیم، رفته بودم نشسته بودم توی خونه ی باربی های سابقم و گریه می کردم و اصلا دوست نداشتم سوار ماشینمون بشم و به یه آدرس جدید بگم: "خونه"، اون موقع تصور زندگی کردن توی خونه ای که طبقه ی پایینش مامانجونی نباشه برام غیرممکن بود.

پی نوشت دوم: این روزها فقط به این فکر می کنم که تصور دنیایی که توش مامانجونی نباشه .... محاله.


25

فقط بیست و پنج روز تا "یا من ارجوه لکل خیر" مانده. 


مثل کسی شده ام که یک هو به خود می آید و می بیند اواسط اسفند رسیده و هیچ کاری برای خانه تکانی نکرده.


پی نوشت: قرآن بخوان.



43


چهل و سه روز مونده.


از دیشب که تقویم دستم گرفتم، یک ریز توی پشت زمینه ی ذهنم این تکرار میشه که 43 روز دیگه بیشتر نمونده.


منتظرم این چهل و چند روز تموم بشه و دوباره صبح چشمام رو باز کنم و بعد 9 ماه احساس کنم خوشبخت ترین ثمین ِ روی زمینم.



زنبق

می دونید که گل گرفتن و گل دادن رو خیلی دوست دارم.

دیروز روبروی یه مسجد وایساده بودم که نگاهم به یه گل فروشی افتاد، دلم خیلی خیلی می خواست برم یه شاخه گل بخرم بگیرم دستم بوش کنم... نمی دونم چرا حس کردم جاش نیست.


گل هایی که برام میارن و دوستشون دارم رو همیشه خشک می کنم و نگه می دارم.

آخرین دسته گلی که گرفته بودم رو خیلی دوستش داشتم ( یکی رفته بودم مخصوص خودم انتخاب کرده بود گل هاش رو ) یک هو دیروز جلوی همون مسجده یاد این افتادم که گل ها رو قبل سفر از توی تراس برنداشتم...

الان رفتم توی تراس دیدم همه ی گل هام رو باد برده ...


فقط موندن زنبق هام.