EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

روز های به شماره افتاده 2

امروز وارد خونه که شدم، اولین چیزی که سها گفت این بود که امروز مامان وسایلت رو در می آوردن و سر هرکدوم کلــــــــــی گریه می کردن که تو داری از خونشون می ری.

امشب بابا که وارد خونه شدن، اولین چیزی که گفتن این بود که هفته دیگه این موقع دیگه ثمین نیست.

امروز همین که توی حال نشستم، زهرا گفت تو که داری می ری، قبل رفتنت برای من هم یه اکانت بساز...

این روزها حتی تختم هم برام غریبه شده.

امروز با خونه ی خودم شاید بیشتر احساس الفت داشتم تا اتاق فعلیم.

امروز یادم افتاد نه کتابی برداشته ام برای بردن و نه هیچ چیز دیگه ای از کیف و کفش و لوازمم... اصلا انگار حال و هوام شبیه به رفتن نیست. می خوام بمونن وسایلم هرچند دیگه دارم دل می کنم... برام سخته باور اینکه دیگه هیچ کدوم از کمدهای خونه مال من نیست... باور اینکه امروز مامان و سها کمدهای اتاق هاشون رو بیرون ریختن و هرچی من توشون داشتم رو گذاشتن جلوی در که با خودم ببرم... سخته باور اینکه دیگه پای این مانیتور نخواهم نشست... همه ی این ها سختن. ولی به طرز غریبی براشون لحظه شماری می کنم....

این جمعه ها باید بگذرند، این هفته ها حتی

سه روزی شاید گذشته بود از شروع گریه کردن هام که سردرد شروع شد.  یک هفته ای شاید می گذره از این سرگیجه های بی معنی. نمی دونم دقیقا تا کی می خوان پا به پام بیان. تا کی می خوان صبرم رو کمتر کنن تا کی می خوان چشمام رو خیس نگه دارن...

این جمعه ها قرار ندارم. دلم معلوم نیست کجاست. بهانه گیر شدم... تا آقا هست، دل تنگ خانه ی پدری هستم و تا می ره دل تنگ اون. بین زمین و آسمون معلقم انگار. از برنامه ریزی و هماهنگ کردن کارها خسته شدم. فقط می خوام سرم رو بذارم روی بالش تا روی گردن سنگینی نکنه، چشمام رو ببندم و به هیچی فکر نکنم. این روزها هر فکری به سادگی اشکم رو در می آره...


پی نوشت: و من یتوکل علی الله فهو حسبه

پی نوشت: و من یتق الله یجعل له مخرجا

پی نوشت: یا ستار العیوب

پی نوشت: یا غفار الذنوب

پی نوشت: یا اله العاصـــــین....

آخرین روز از شهریور

امروز یک هو استرس گرفتم. امروز یک هو ترسیدم. یک هو نگران شدم.

حال و هوا

سه بار پست نوشتم و پاک کردم. 


اشتراک همشون این بود که خدا رو صد هزار مرتبه بابت همه ی چیزهایی که بهم داده شکر می کنم. از همسر و مادر و پدر و مادرشوهر و خواهرا و خواهر شوهر و بقیه ی خانوادم بگیرید... برید تا همین لپ تاپِ مانیتور سوخته ای که باهاش تایپ می کنم.


پی نوشت: بابت همه ی چیزهایی هم که نداده البته شکرش می کنم... از برادر بزرگتر و دایی حاضر در صحنه بگیرید ... برید تا یه مک بوک خوشگل و تک تک چیزایی که مصلحت نبوده بهم بده.

قرمز

اشک الکی ریختن هنر نیست که... می گن هروقت خواستید اشک بریزید، برای پسر زهرای اطهر بریزید...


شب همه پر از خوشی و خالی از تنهایی.

تمــه

به همین زودی گذشت و تموم شد و ما موندیم و دوباره 9 ماه انتظار...

رمضان به شماره افتاده

دیشب اصلا شروع به نماز خوندن که کردم بغض داشتم. تاحالا شده دلتون برای نماز خوندن تنگ بشه؟ دیشب اونــــــــــقدر ذوق نماز داشتم که برام اهمیتی نداشت که صبح زود باید پاشم یا چی... فقط دوست داشتم نماز بخونم... نماز طولانی بخونم... دعا بخونم... دعای طولانی بخونم... باورم نمی شد که دوباره قسمتم شده باورم نمی شد که دوباره صدام زدن...


دیشب فقط تو فکر رواق های کنار ضریح بودم. تو فکر مشهد بودم، تو فکر مادر شهیدی که بهم می گفت با نماز به همه چیز رسیده.. فکر سحری که اونجا بودم، فکر خادمه ای که بهم یاد داد که نماز استخاره بخونم... دیشب تو فکر دونه دونه لحظه های خوبی بودم که ازشون دور شده بودم.


خدایا بازم صدام بزن... بازم نگاهم بکن... می دونم نه به دیدنم راغبی و نه به شنیدن صدام... ولی من جز تو کسی رو ندارم که صدامو گوش کنه و نگاه ترحم آمیزش آرزوم باشه...

این روزها فقط حسرت عادت های خوبی رو می خورم که مدت ها برای داشتنشون سعی کرده بودم و فکر می کردم دیگه دارمشون... و حالا که ازم گرفته شدن تازه می فهمم از اولشم من هیچ کاره بودم... لطف کرده بودن، داده بودن... حالام دلشون خواسته که بگیرن... از اولشم من کاره ای نبودم

خانم اصغری

پیش نوشت: یه پست خیلی طولانی و حوصله سربره. آخرشم چیز خاصی نگفتم :)



تابستون سال 85 بود که اولین بار خانم اصغری اومدن خونمون. اون هم برای بنایی. یعنی چون بنایی خونه رو شروع کرده بودیم ولی مامان سرکار بودن و نمی تونستن بالاسر کارگرا باشن، قرار شد خانم اصغری هرروز بیان خونمون البته از بچگی که توی مهدکودک با کوچکترین دخترشون زهرا هم کلاسی بودم، دیده بودمشون ولی خب تا قبلش برای کار خونه ما نیومده بودن.

این خانم اصغری ما ترکم هستن. از همون روزا که تا اذان می شد می رفتن سر سجاده ی مامان و نمازشونو خیلی قشنگ می خوندن یا میومدن بالاسر کارگرا و اگه بینشون ترک بود باهاش ترکی حرف می زدن و براش غذاهای ترکی درست می کردن بود که عاشقشون شدم. بعد که بنایی تموم شد بازم یه روز درمیون میومدن خونمون که زهرا مهدکودک کمتر بره... بعد هم که تابستون سال 86 که من باید برای کنکور درس می خوندم مامان بهشون گفتن سه شنبه ها که ثمین خونس بیاین پیشش که بشینه سردرس.

همه ی خاطره های من با خانم اصغری از همونجا شروع می شه که سه شنبه ها میومدن توی اتاق من می شستن کنارم و برام قصه های قدیمی می گفتن و خاطرات فامیلی :))) انگار نه انگار که باید حواسشون باشه من درس بخونم مثلا :) اصلا ژانری بود برای خودش، منم که از خدا خواسته، کتابو درس به کنار مینشستم و گوش می دادم...

سه سال پیش بود که یه موتوری از خدا بی خبر زد بهشون و خونه نشینشون کرد...

این خانم اصغری ما خیلی کارش درسته... همکارای بیمارستان میگن که جوونتر که بودن چشمشون از آب مروارید بیناییش رو از دست میده و بعدتر شفاشون رو از امام زمان میگیرن...

عضو بسیج محلشون هم هستش خانم اصغری و تازه کلاس های سواد آموزی هم میرن و دارن قرآن خوندن یاد میگیرن...

اصلا انقده گاها دلم واسشون تنگ می شه که خدا می دونه.

این اواخر چندبار دست به عصا اومدن خونمون کار بکنن... مگه دلمون میومد ما؟ سه تایی می رفتیم تندتند کارا رو می کردیم که زودتموم شه خانم اصغری بشینن.


حالا همه ی این مقدمات رو گفتم که بگم:

دیروز که اومده بودن خونمون، با عمشون اومده بودن که کلا فارسی بلد نبود. من نشسته بودم برای عمه ی خانم اصغری میوه پوست می کندم، ایشونم برای من تعریف می کردن که نماز امام سجاد چندتا قل هو الله داره و نماز امام حسن مجتبی چند تا داره و ... منم که ترکی نمی فهمیدم، سر تکون می دادم و میگفتم : آهان... پس تعداد قل هو الله هاش فرق می کنه...

خلاصه که عمه خانم ارتباط دلی رو با ما رفته بود و یک ساعتی داشت برای من حرف می زد و منم سرتکون می دادم و با لبخند آهان آهان می گفتم.

آخرش که داشتن می رفتن عمه خانم اومد سه بار شونه هام رو بوسید بعدش منو یه بغل محکمم کرد و به ترکی گفتش الهی خوشبخت شی و الهی عاقبت بخیر بشی.


همه ی این قصه ها رو گفتم که اصل پست رو بگم: بعضی وقتا آدم دلش می خواد بمونه توی بغل یه مادربزرگ پیر که حتی زبونش رو هم نمی فهمه و بیشتر از یه ساعت هم ندیدتش. ولی صفای دلش خیلی بهش چسبیده. یه جورایی ارتباط دلی رفته رفته باهاش...


پی نوشت: خانم اصغری دم در بهم گفتن خب حالا عکس دامادو نشون ما نمیدی ؟ عکس توی حرممون رو نشونشون دادم، تا 5 دقیقه داشتن می خندیدن که چقده داماد از تو بلند تره :دی

عـــــــــــــاشقشونم. اصلا وقتی میان خونمون دلم باز می شه.



خواب آلودگی

خستس ذهنم، خوابشم میاد، باید این همه انتگرال هم حل کنم.



به شماره افتاده

والا همین پریروز بود که به تقویم نگاه کردم و چهل و چند روز به رجب مونده بود و اومدم نوشتم که چقدر منتظرشم. یا همین دیروز بود که دیدم از این چهل و خورده ای روز فقط بیست و چند روزش باقی مونده.


الان دیگه روزهامون تا اول رجب به شماره افتاده و هنوز برای هیچ چیزی آماده نیستم. انگار یک هو از خواب پاشده باشم و دیده باشم که چهل روز گذشته و دو سه روز دیگه رجب شروع می شه و من هیـــچ کاری نکرده باشم.

خلاصه که از یه طرف فقط روزها رو می شمرم و منتظرم زودتر یک شنبه بشه. از یه طرف هم انگار هرچی نزدیک تر میشیم نگران می شم... هول می شم...




امداد خودرو

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

اعتماد

وقتی می تونید بگید به رانندگی کسی اعتماد دارید که بتونید وقتی رانندگی می کنه چشماتون رو ببندید و به خواب برید.

گرما


روی تخت دراز کشیدم و دارم از گرما هلاک می شم.

حوصله ی باز کردن پنجره اتاقم رو ندارم.

قرص خوردم و خواب آلودم کرده.

رشته ی افکارم دست خودم نیست.

فکرم جاهای خوبِ بد می ره و جاهای بدِ خوب... جاهایی که ترجیح می دم نره...

دلم گرفته. نمی دونم دقیقا از چی یا از کی. بیشتر از خودم... کمتر از دنیا... بیشتر از کارهام.



پی نوشت: نمی دونم چجوری جواب شکوفه رو بدم.





بی عنوان

الا بذکر الله تطمئن القلوب



پیچیدگی

زندگی کلاف پیچیده ای شده.


قرآن بخوان.