EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

BFFs forever

 پیش نوشت: اندرو نیمه ی گم شده ی شخص اول داستان بود، نتالی بست فرندش که چند هفته ای خیلی الکی به طرف تهمت زده بود و باهاش بهم زده بود :)
پی نوشتِ پیش نوشت: اینجا اندرو داره میمیره ناتالی اومده پیشش :دی - اسمایلی نیش باز-

این پاراگراف از کتاب حرف دل بود

Best friends, no matter what they do or how much they hurt you, it only hurts as much as it does because they are your best friend. And none of us are perfect. Mistakes were made for best friends to forgive; it’s what makes being a best friend official. In a way like Andrew, I can’t imagine not having Natalie in my life. And right now I need her more than any time I have ever needed her.

 

PS: from: THE EDGE OF NEVER -A NOVEL- by J.A. REDMERSKI


امام رضای بیست و دوم ( بهترین سحر )

سلام.

دلم برای رواق پایین پاتون یه ذره شده ... یــــــه ذره ....

بهترین اتفاقی که در یکی دوماهه ی اخیر برام افتاده همون سحری بوده که کنار سجاده ی یه مادر شهید از خواب آلودگی غش کردم و بهترین هدیه ای که گرفتم همونی بوده که همون جا بهم دادید...

هروقت به حالم فکر می کنم وقتی مامان و سها اون طرف نشسته بودن و من برای اولین بار با خودم تنها بودم... هروقت به سنگینی سرم توی اون شب فکر می کنم... به فکرهایی که من رو رها نمی کردن... سعی می کنم خاطراتش رو از ذهنم پاک کنم و فقط و فقط و فقط به این فکر کنم که سحر همون شب چقـــــدر پر برکت بوده برام.


ایشالا مارو صدا کنین باز هم بیایم دیدنتون امسال.



امام خودم ششم

سلام. صبح پنج شنبتون بخیر


دلم براتون تنگ شده بود. از همون شب اول توی کلاردشت بگیرین، تا همین دیشب بعد چیزایی که اتفاق افتاد...

دلم براتون تنگ شده.


روز خوش ...



رمز: رنگ مرود علاقم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

صبر

فاصبر ان وعد الله حق واستغفر لذنبک وسبح بحمد ربک بالعشی والابکار


از دیشب تاحالا "صبر" ذهنم رو درگیر کرده.

امروز سرچ کردم دیدم 69 جا توی قرآن کلمه ی صبر اومده و 69 جا توی قرآن از فواید صبر گفته شده ...

اصلا سوره ی عصر رو نگا کنین... خودش کلـــــــــی حرف داره.

 بسم الله الرحمن الرحیم، والعصر، ان الانسان لفی خسر، الا الذین آمنوا و عملوا الصالحات و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبـــــــر..

با اسم خدا شروع می شه .. به غروب آفتاب قسم می خوره. به زمان کوتاهی از روز که زود می گذره و تموم می شه و چیزی ازش نمی مونه... از هدر رفتن عمرمون و میگه و بعدشم میگه فقط در یه صورت خسارت نمی کنیم... نسخش چیه؟ همونی که از دبستان بهمون یاد دادن! ایمان + عمل صالح. فقط نمی دونم چرا از بچگی، همون موقع که یادمون دادن نماز رو چجوری بخونیم، یادمون دادن عمل صالح چیه... یادمون داد ایمان چیه.. چرا بعدش یادشون رفت به حق و به صبر سفارشمون بکنن... نمی دونم! شاید چون ما توی همون ایمان و عمل صالحش موندیم... شایدم چون یادشون رفته ..

خلاصه که، اگه ایمان آوردی ( از نوع درست و حسابی ) و عمل صالحم داشتی ( در حد درست و حسابی ) اون وقت یادت باشه.. کارت تموم نشده. هنوزم خسران می بینی. مونده هنوز

باید سفارش کنی.. باید سفارش به حق و صبر بکنی. اول خودتو... بعدم بقیه رو!

وقتی به جایی رسیدی که دیگه تونستی به خودت بگی صبور.... اونوقت دیگه خیالت راحت باشه ازین که هیچ خسرانی در کار نیست. دیگه برنمی گردی به گذشتت و ببینی که چقدر جا داشته زندگیت بهتر ازین جلو می رفته و نرفته ...

اصلا می دونین چیه؟ فکر کنم آدمایی مثل من که صبر ندارن، ایمانشون درست نیست ... کسی که ایمان داره به خدایی که بوده و هست و خواهد بود، چرا باید بی صبری کنه؟ چرا باید زمان در نظرش "فاعل" باشه؟ چرا باید چیزی رو زود بخواد؟ چرا باید از کوره در بره ؟ چون ایمان نداره. چون هنوز نفهمیده توکل کردن یعنی چی ... نفهمیده به خدا سپردن یعنی چی ... نفهمیده!


پی نوشت اول: جا داره اشاره ای بکنیم به داستان موسی و خضر و اشاره ی محکم تری به اینکه موسی ی پیغمبرِ اولوالعظم، با اون درجه از ایمان و عمل صالح و سفارش به حق ... در مرحله ی آخر که صبر باشه کمی کارش لنگید!

پی نوشت دوم:خودم رو به صبر کردن سفارش می کنم.

پی نوشت سوم:همیشه به سها حسودیم می شد. فقط هم از بابت همین صبری که داشت و داره و من نداشتم و هنوز هم ندارم.


غش کردن

تا صبح کابوس می دیدم ... تا خود صبح


وقتی هم که بیدار شدم گوشم سوت می کشید و سرم سنگین بود. درست مثل وقتی می خوای غش کنی. از زور صدای سوت توی گوشم هیچ چیز دیگه شنیده نمی شد.


دوست ندارم غش کنم.

امام خودم پنجم

سلام.

حشر هم تمام شد.

حدید را شروع کردم.

شب خوش.


پی نوشت: نقاشی رو دوست دارم.



امام خودم چهارم ( تعلل )

سلام.


از همون سوم دبیرستان فهمیدم که هروقت با کسی یودم و توفیق چیزایی رو از دست دادم، باید در تصمیمم برای با اون بودن تجدید نظر کنم.

از همون سوم دبیرستان هم توی تجدید نظر تعلل می کردم.


امیدوارم این تجربه ( که همچین هم ارزون نبود به دست آوردنش ) بهم یاد داده باشه که از تجربه های قبلی استفاده کنم!! و وقتی دیدم کسی داره باعث می شه رابطم با شما کمرنگ تر بشه... زود اون رو از زندگیم بیرون کنم.


عصر خوش.


امام خودم سوم

سلام.


از خود صبح که پاشدم منتظر بودم که بیام و بگم بهتون که از دیشب تاحالا ذهنم بدجور درگیر این آیه از سوره ی نساء شدم که : "ایها الذین آمنوا آمنوا باللّه و رسوله و الکتاب الذى نزل على رسوله و الکتاب الذى انزل من قبل و من یکفر باللّه و ملائکته و کتبه و رسله و الیوم الاخر فقد ضل ضلالا بعیدا" به این فکر می کنم که اگه توی ایمان دوم مونده باشم چی؟ کی کِی می تونه بگه که ایمانش ایمان واقعیه ؟ و همچون منی که بیشتر داره روی احساس و ایمان و این ها تکیه می کنه تا دلیل و برهان و استدلال و منطق و .... همین ایمان رو هم اگه ازش بگیرین، دیگه چی ازش می مونه؟


و راستی یه سوال دیگه هم از دیشب تاحالا توی ذهنم پررنگ شده و اونم اینه که چرا کوفه؟ چرا باید کوفه بشه مقر حکومت شما؟ مگه کوفه چی داره که مدینه نداره؟ مکه نداره یا حتی مشهد یا نجف!! چرا کوفه؟


شبتون بخیر ... به خیری شبهای کوفه ای ( البته از نوع شب های بعد از ظهور )

پی نوشت: گرفتن ایمان از ثمین، مثل حذف کردن مشهد میمونه از نقشه ی ایران مثلا...

پی نوشت دوم: نمی دونم چرا بین این همه پست، آپ کردن این پست برام سخته



امام خودم دوم

پیش نوشت: اون قبلا تر ها که یکم کمتر از الان سیاه بود قلبم، یه مدتی هرروز صبح چشمام رو که باز می کردم، قبل از هرکار دیگه ای به شما سلام می کردم. شب ها هم بعد از همه ی کارها، قبل از بستن چشم هام، زیر لب شب بخیر میگفتم بهتون. اون مدت مدت خیلی خوبی از زندگیم بود. زمانی بود که صبحش رو با سلام دادن به شما شروع می کردم و تا خود شب حواسم بود جوری زندگی کنم که شب روی شب بخیر گویی رو بهتون داشته باشم.


پیش نوشت دوم: یه بار اون زمان های قدیم به دوستی گفتم همه ی کاری که من در رابطه با امامم می کنم همین سلام و شب بخیر گفتنمه... دوستمون گفت: من که همینشم نمی کنم و دقیقا از همون روز توفیق این سلام و شب بخیرها ازم گرفته شد. به همین سادگی!


سلام.


وقتی صبح از خواب بیدار شدم و دیدم در جواب یه شب بخیر ساده... اینجوری جواب سلامم رو دادین و صبحم رو با سلام شما شروع کردم ( و نه حتی سلام خودم ... که سلام شما... ) .....

تمام مدتی رو که توی ماشین بودیم و مریم می خوند، به این فکر می کردم که چقــــــــــدر راه نزدیک شدن به شما بازه و چقـــــــــدر زحمت می کشم برای بد بودنم! چقدر دارم برای شنا کردن در خلاف جریان آبی به این روونی تلاش می کنم!


صدای مریم هنوز توی گوشمه...


هَلْ قَذِیَتْ عَیْنٌ فَساعَدَتْها عَیْنى عَلَى الْقَذى؟

هَلْ إِلَیْکَ یَابْنَ أَحْمَدَ سَبیلٌ فَتُلْقى؟

مَتى تَرانا وَ نَراکَ وَ قَدْ نَشَرْتَ لِواءَ النَّصْرِ تُرى؟

أَتَرانا نَحُفُّ بِکَ وَ أَنْتَ تَأُمُّ الْمَلَأَ، وَ قَدْ مَلَأْتَ الْأَرْضَ عَدْلاً؟


چقدر خوبه این دختر ... چقدر معصومه...


امروز بی شک روز خیلی خوبی بود. با وجود اینکه با خراب کاری ای که کردم توفیق چندتا کار ازم گرفته شد.. باوجود اینکه چندتا خراب کاری کردم که .... شرمنده. قول می دم تکرار نشه. یعنی همه ی سعیم رو می کنم... (قول دادن به شما سخته)


شب خوبی در پیش داشته باشین...  و اینکه ... التماس دعا

من الغریب الی الحبیب

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

امام خودم اول

سلام می کنم به شما و همه ی پدرهای بزرگتون و عمه ی بزرگوارتون. و تسلیت می گم بهتون بابت این ایام.. این تسلیت گویی کمترین کاریه که از دست ما برمیاد. شرمنده که به همین بسنده می کنیم. ( قول هم میدم کم کم به شرمنده بودن بسنده نکنیم )


کلی نوشتم، ولی شاید بهتر باشه بیشتر فکر کنم، بعد براتون آپ کنم کاملش رو.


شبتون بخیر.

امام حسین هفتم

سلام.

از بعد شب عاشورا این ریتم یک ریز توی ذهنم تکرار می شه که :


                                                                             امیری حسین و نعم الامیر

امام حسین ششم

سلام.

اون روزی اتاقم رو برگردوندم به حالت تابستونش، میز تحریرم رو برگردوندم سر جاش و دوباره تخته وایت بردم رو گذاشتم بالای میز تحریر، اونوقت تمیزش کردم، خواستم روش شعری چیزی بنویسم، اولین چیزی که در ذهنم بود نوشته شد:

السلام علی الحسین

 و علی علی ابن الحسین

  و علی اولاد الحسیــن

   و علی اصحاب الحسیـن


فرداش شکوفه پیشم بود، وقتی رفت دیدم روی تخته اضافه شده:

      و علی العباس اخ الحسین


این جمله ی آخر رو - شاید از قصد - شکوفه با ماژیک وایت برد ننوشته.

فکر کنم قراره اسم برادرتون حالا حالا ها روی تختم بمونه.

امام حسین پنجم

سلام.


هر جایی یک جوری است.

مثلا مدینه دل را می سوزاند.

مثلا مشهد دل را باز می کند.

مثلا نجف دل را تنگ می کند.

مثلا کاظمین دل را نگه می دارد برای خودش، رهایش نمی کند.

کربلای شما اما دل را سرگردان می کند.


پی نوشت: بعضی وقت ها انقدر دل تنگ می شود برای سجده شکر کردن در بارگاهتان، که چاره ای نمی ماند جز برداشتن قطعه سنگی که دوستی از حرمتان برایم سوغات آورده بود و سرگذاشتن روی آن و "اللهم لک الحمد.." خواندن.


پی نوشت دوم: آخرین سجده ی شکر در حرمتان یکی از بهترین و واضح ترین خاطرات زندگیم است... زیرباران .. با جوراب ها و شلوار خیس... روی سنگ های خیس...