EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

حسین کشتی نجات است

این سال قمری را دوره کنید .. منظورم رجب پارسال تا امسال است ... چرخید و چرخید و چرخید ... چرخ زمانه را می گویم .. هی می چرخید...  هی از دستم سر می خورد می افتاد روی زمین ... ماهی را می گویم. حالا وجه شبه ماهی به زندگی من چیست ؟ همین که سر می خورد می افتد روی زمین، نفس نفس می زند .. شش هایش را پر می کند از هوا .. هوایی که برای آدم های معمولی، منشا حیات است اصلا .. هی این هوا را می گیرد و نمی تواند تنفس کند و هی پر و خالی می شود از این همه اکسیژن و بعد هم کم کم در همان حال می افتد که جان بدهد ... یک چشمش به آسمان آبی .. رنگ همان دریا که از آن آمده، یک چشمش هم به زمین سخت .. همان جا که نمی خواهد بماند .. با التماس، به آسمان زل می زند و این آخرین لحظه ی حیاتش را التماس می کند که ای خــــدا، آب می خواهم، آب .. یک هو می بیند باران گرفت و قطره قطره آب افتاد روی تنش و کم کم چند نفس می گیرد و باران شدید تر می شود و راهی به رودی می یابد.. می رود به دریا مشغول زندگی که دوباره گیر من می افتد.. یک هو منی طمع صیادی می کند و قلابی به آب می اندازد و ماهی هم طمع صید می کند و دوباره دست من می افتد .. زندگی ام را می گویم ... طمع می کند. ای کاش نکند. ای کاش یک گوشه ی اقیانوسی مشغول زندگی اش شود ... ای کاش سر نخورد از دستم. کاش حداقل به دست منی که می خواهد آبش را عوض کند اعتماد کند...

امسال رجب که شروع شود، خیلی عوض شده ام. خیلی. آن قدری که از هرکدام از ماه های گذشته ی این سال قمری می توانم چند روز مهم را در زندگیم بشمرم.

امسال که رجب که شروع شود، می خواهم تنگ ماهی ام را بگیرم دستم بروم سوار کشتی شوم.. کشتی برود، برود برود، انقدر برود که دیگر خشکی دیده نشود. بعد ماهی ام را توی آب بیندازم و قبل انداختن در گوشش بگویم. فالله خیر حافظا و هو ارحم الرحمین

این مغرب ها

گوشیم زنگ می زد، پیداش نمی کردم و از طرفی هم دوست داشتم برگردم و به خوابم ادامه بدم، بعد همین طور گوشیم زنگ می زد، تو عالم خواب اینقدر پتو رو زیرو رو کردم تا آخر سر گوشیم رو از توی دریای پتو صید کردم، بعد انقدر نگاهش کردم تا زنگش قطع شد.

رفتم توی عالم خواب دوباره، همچین که تصاویر رنگارنگ و آرامش بخش خوابم رو دوباره دیدم یادم اومد که وقتی گوشیم زنگ می زد ساعت چند دقیقه به 8 عصر رو نشون می داد. یهو پریدم از جام بدو بدو رفتم دستشویی وضو گرفتم. همچینی که نشستم توی جانمازم یادم اومد الان داریم به سمت خرداد پیش میریم و نیم ساعتی تا اذان مونده.

اومدم بگم که...

هیچی دیگه اومدم بگم که بالاخره راستی راستی داریم به رجب می رسیم. باورم نمی شه


پی نوشت: هنوز خیلی بیدار نیستش ذهنم. امیدوارم متن خیلی آشفته نباشه

آخرین نفس ها

تنها چهار مغرب دیگر مانده. تنها چهار حدیث، تنها چهار دعا، تنها چهار نگاه.

تنها چهار سحر مانده. تنها چهار امید، تنها چهار سلام .. . تنها چهار جواب.

تنها 5 مغرب مانده


ای کسی که گره ی کارهای فروبسته به سرانگشت تو گشوده می شود و ای آن که سختی دشواری ها با تو آسان می گردد و ای آن که راه گریز به سوی رهایی و آسودگی را از تو باید خواست.

سختی ها به قدرت تو به نرمی گرایند و به لطف تو اسباب کارها فراهم آیند. به قدرت تو قضا به انجام رسد و چیزها به اراده تو موجود شوند

و درخواست تو را بی آن که بگویی فرمان برند و از آنچه خواست تو نیست بی آن که بگویی روی گردانند.

تویی آن که در کارهای مهم بخوانندش و در ناگواری ها بدو پناه برند. هیچ بلایی از ما برنگردد مگر تو آن بلا را بگردانی و هیچ اندوهی برطرف نشود مگر تو آن را از دل برانی.

ای پروردگار من اینک بلایی به سرم فرود آمده که سنگینی اش مرا به زانو درآورده است و به دردی گرفتار آمده ام که با آن مدارا نتوانم کرد.

این همه را تو به نیروی خویش بر من وارد آورده ای و به سوی من روان کرده ای.

آنچه تو بر من وارد آورده ای هیچ کس باز نبرد و آنچه تو به سوی من روان کرده ای هیچ کس برنگرداند. دری را که تو بسته باشی کس نگشاید و دری را که تو گشوده باشی کس نتواند بست. آن کار را که تو دشوار کنی هیچ کس آسان نکند و آن کس را که تو خوار گردانی، کسی مدد نرساند.

پس بر محمد و خاندانش درود فرست. ای پروردگار من، به احسان خویش درِ آسایش به روی من بگشا و به نیروی خود، سختی اندوهم را درهم شکن و در آنچه زبان شکایت بدان گشوده ام به نیکی بنگز و مرا در آنچه از تو خواسته ام شیرینی استجابت بچشان و از پیش خود رحمت و گشایشی دلخواه به من ده و راه بیرون شدن ازین گرفتاری را پیش پایم نه.

و مرا به سبب گرفتاری از انجام دادن واجبات و پیروی آیین خود باز مدار.

ای پروردگار من از آنچه بر سرم آمده، دلتنگ و بی طاقتم و جانم از تحمل آن اندوه که نصیبم شده آکنده است و این درحالی است که تنها تو می توانی آن اندوه را از میان برداری و آنچه را بدان گرفتار آمده ام دور کنی. پس با من چنین کن اگر چه شایسته ی آن نباشم، ای صاحب عرش بزرگ


... از زین العابدین. زینت عبادت کنندگان...



مزخرف ترین دوست روی زمین

امروز داشتم چهارراه رد می شدم، یه ماشینه وایساد که رد شم، طبق معمول به نشانه ی تشکر برای راننده سر تکون دادم،بعد نگاهم افتاد به دختری که کنارش نشسته بود، دختره خیلی آروم بود ... خیلی راحت لم داده بود کنار راننده ... برای چند لحظه روی چهره ی دختره مکث کردم، اون هم نگاهم کرد، وقتی از خیابون رد شدم و ماشین از کنارم گذشت، با خودم گفتم: چقد دختره شبیه مهناز(دوست کلاس چهارم و پنجمم) بود ... یادم افتاد پارسال یه بار توی خیابون دیده بودمش و شمارش رو گرفته بودم، با خودم گفتم شب که رسیدم خونه شاید بهش اسمس زدم امروز دیدمت .. بعد گفتم برو بابا ! مثلا اسمس بزنم بعدش چی می خوام بگم؟ چی می خواد بگه ؟ اصلا که چی بشه؟ ته دلم ولی گفتم : یکی رو هم نداریم باهاش نامزد کنیم بعد عصر چهارشنبه دوتایی خوش باشیم


هنوز از چهارراه زیاد فاصله نگرفته بودم که دیدم یکی اسمم رو صدا می زنه .. برگشتم دیدم مهنازه! اصلا جا خوردم! بدو بدو اومد سمتم و یهو پرید بغلم . نفس نفس می زد. گفتش ببخشید بعد چند لحظه سعی کرد نفس عمیق بکشه و بعد با ذوق و شوق باهام روبوسی کرد و اینا . اصلا ماتم برده بود. حتی نتونستم درست و حسابی حال و احوال کنم ! حال مامانم و خواهرم رو پرسید. ازم پرسید الان کاری ندارم؟ کجا می رم؟ گفت بیا بریم با هم سه تایی ... اصلا نمی دونم چرا یهویی از روی زمین کنده شدم.


احساس مزخرفی بهم دست داد. احساس آدمی که دوستش رو دیده و با خودش گفته خب دیدمش که چی ... داره با نامزدش خوش می گذرونه دیگه ... منو یادشه اصن ؟؟ و چند لحظه بعد دوستش بدو بدو اومده و ازش خواسته که عصر چهارشنبه ش رو باهاش بگذرونه .. باید می رفتم خونه ی خالم دیدن دخترخاله ای که تازه عمل کرده، و گرنه حتما عصر چهارشنبه رو با مهناز می گذروندم




پی نوشت: دیگه نمی خوام ازین بگم که چند دقیقه بعدش گوشیم رو چک کردم و دیدم دوتا از دوستام حالم رو پرسیدن که خوبم یا نه... نمی گم که چقد می خواستم بهشون بگم که چقد به درد نخورم ..

انسان و یوگا و من

هروقت به اون مرحله رسیدی که تونستی همه چیز رو بدون قید "من" ببینی، اونوقت انسان شدی و در غیر این صورت همچنان یک "من" ساده هستی.


دوران راهنمایی که کلاس یوگا می رفتیم یک مدتی مربی مون بهمون می گفتش که سعی کنید هرگز از فعل منفی استفاده نکنین. می گفت اگه می خواین بگین من نمیرم فلان جا، بگین من می رم فلان یکی جا .. خلاصش اینکه یه مدت همه ی تمرکزم روی جمله بندی ها بود .. طول کشید تا بفهمم که اصل قضیه عوض کردن دیدگاهه .. عوض کردن نگرشمون به مسائل ..


این هم دقیقا همونه ... چند وقته سعی دارم توی جملات کم تر از "من" استفاده بشه. دارم سعی می کنم فعلا .. و امیدوارم اون نگرشه عوض بشه کم کم

در باغ ابسرواتوار

پیش نوشت: بعضی کتابا، یه جمله ها یا یه پاراگراف ها، یه فصل ها .. یه داستان هایی دارن که تا ابد توی ذهن آدم نقش می بنده. مثلا من هرگز با "منِ او" ارتباط برقرار نکردم، ولی از فصل "دهِ او"ش که نویسنده انواع جایگشت های دو انگشتر رو که به دو انگشت از دو دستش می کرد نوشته بود، خیلی خوشم اومد. در حدی که توی ذهنم همش تکرار می شه. خیلی خیلی زیاد هم تکرار می شه.. خلاصه مثال زیاده. یعنی می تونم 7 الی 8 مورد ازین جاها رو بگم. ولی الان برای نام بردن این فصل ها نیومدم، اومدم که درباره ی یه دونه ی خاص ازونا صحبت کنم.


یکی از نوشته های دکتر شریعتی-درباغ ابسرواتوار- هستش که بدجور باهاش ارتباط دلی برقرار کردم موقع خوندنش. خیلی خیلی دوستش داشتم. ازون متن هایی بوده که توی ذهنم ثبت شده. یه جای این کتاب همچین جمله ای می گه ( که البته من شبیهش رو از زبان حضرت زهرا هم نشیده ام، ولی این یکی توی ذهنم هک شده، برای همین هم به  این اشاره می کنم):


"... من از هرآنچه انسان تا کنون بر روی این خاک بنا کرده است، پنج چیز را دوست می دارم، نه که دوست تر می دارم، نه، دوست می دارم:

محراب را و مناره را و پنجره را و شمع را و آینه را. ..."

 

امروز دم اذان به این فکر می کردم که از بین هرآنچه که تا الان تجربه کردم، هفت وقت و حال را دوست تر می دارم، نه که تنها همین هارا دوست می دارم:

شبِ نجف را و شبِ مدینه را و وقتِ اذانِ صبح را و اذانِ مغرب را و نمازِ شب را و هر زمانی که صدای قرآن درآن جاری باشد را و لحظاتِ نگاه کردن به مادر و پدر را.


دوست دارم بعد از مرگم خانه ام را مسجد کنند و در حیاطش خاکم کنند. دوست دارم تا زمانی که بدنم وجود دارد، صدای اذان و صدای قرآن در گوشم باشد.



پی نوشت: این جملات ( خصوصا اونجا که می گه دوست تر می دارم) اصن تبدیل به سبک حرف زدنم شدن .. خیلی وقتا ازین "تر" ها استفاده می کنم.

پی نوشت دوم: این "درباغ ابسرواتوار" را هم دوست دارم.

قرآن پژوهان و معدل سال سوم

دلم تنگ کلاس های قرآن پژوهانی شده که چون ساختمونش یه قسمت از مدرسه بود، همیشه از کلاس ها و صندلی ها و کفِ سنگ شده ی کلاس هاش بیزار بودم.

دلم تنگ پنج شنبه صبح هایی شده که زود از خواب پامیشدم و ام پی فور زهرا رو میذاشتم توی گوشم و از خونه تا کلاس آیه هارو دوره می کردم.

دلم تنگ یک شنبه هایی شده که بدو بدو بدون اتلاف لحظه ای وقت از دانشگاه می اومدم کلاس و معمولا به حفظ 4 خط اول نمی رسیدم.

دلم برای سال سوم دانشگاه تنگ شده. برای خانم حسین مردی ... و توی این فکرم که آیا درسِ لعنتی ای که به خاطرش دیگه سرکلاس ها نرفتم پیشرفتی هم کرده اصلا؟ یعنی نیم نمره ارتقای معدل ارزش ندیدن بچه های کلاس رو داشت واقعا؟

درس هفته

درس اول: آدما اسباب بازی نیستن که هروقت خواستی ازشون  استفاده کنی و هروقتم حوصلت سررفت بذاریشون کنار و انتظار داشته باشی دفعه ی بعدی که می خوایشون اونجا باشن


درس دوم: My good opinion once lost is lost forever


درس سوم: گاهی از دور می شه نزدیک بود


درس چهارم: با هرکس همونطوری رفتار کن که دوست داری با تو رفتار بکنه


درس پنجم: گاهی درنهایت نزدیکی دوری... خیلی دور


حتی با مرگ

من ظهر ها اگه! بخوابم، فوقش نیم ساعت خوابم می بره ...متوسطش ده دقیقه الی یک ربعه ...  امروز دو ساعت و نیم داشتم می خوابیدم و بیدار می شدم.. جالبش اینجا بود که همشو خواب نبودم ولی در تمام این مدت یک خواب واحد داشت جلو می رفت. تا چشمم رو می بستم ادامه پیدا می کرد. توی این خواب ما ...


رفتم برم توی اتاق نقطه دیدم انقده پره که بچه های 89ای صندلی گذاشتن بیرون در نشستن، به دلیل سر درد زیادی که داشتم ( این سردرده مال دنیای واقعی هستشــا ) رفتم اتاق روبه رویی ( که معمولا اتاق بسیجه ولی توی خواب من درمانگاه بودش) خانم پرستار اومد گفتش بیا بهت یه تخت بدم. از درد خواب پریدم، مامانم اومدن توی اتاق، گفتم من بیدارمـــا ... بعد به خانم پرستار گفتم نه همینجا روی پیشخون دراز می کشم تا نقطه خالی بشه.. بعد روی پیشخونشون غش کردم، بعد از خواب پاشدم و دیدم سرم همچنان درد داره.. بالشم رو انداختم پایین و سرم رو روی تخت گذاشتم دمرو خوابیدم. خانم پرستار یه پتو انداخت روم. بچه ها از توی نقطه اومدن بیرون که من برم اونجا ... خانم پرستار کمکم کردش بلند شم... ولی انقده سرم سنگین بود بلند نمی شد.. زدم زیر گریه .. دوباره از خواب پریدم، موهام رو بستم. خانم پرستار بهم گفتش ببین بچه ها اون اتاق بغلی دارن برات دعا می خونن ... دیدم الناز و شقایق و یه سری آدم ناشناس دارن برام زیارت عاشورا می خونن. به خانم پرستار گفتم می شه من اینجا بمونم؟ گفتش اول باید بمیری خب ... بعدش توی خواب خوابم برد و دیگه هم بیدار نشدم.


عصری که داشتم سعی می کردم بخوابم خیلی جدی به این فکر می کردم که ممکنه خون ریزی مغزی! کرده باشم که این همه درد داره سرم و دیگه بیدار نشم ... برا اولین بار بود که فوری دعا نکردم خدایا زنده بمونم ... نمی دونم چرا.. دوس داشتم از درد خلاص شم ! حتی با مرگ

اراجیف نیمه شبی

بحث بودن نیست خانم، بحث بودن نیست آقــا ... بحث چگونه بودن است دوست من .. بحث چگونه ماندن ... چگونه اش مهم است دخترم، خیـــلی هم مهم است پسرجان


{ اراجیف که می گن همینه ... ولی خب باید می نوشتمش خب }

زینت ِ پدر ِ ام ِ ابیها

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

کربلا اینجاست مادر، زینب ات را به چه دلداری می دهی؟

چرا غم فاطمیه بیشتره؟ چون توی کربلا 70 نفر قبل امام قربانی شدن... چون اونجا 70 نفر پیش مرگ شدن... چون اونجا جنگ شد... چون اونجا خون ریختیم و خون ریختن...چون اونجا توی خونشون، وسط شهرشون نبودن... چون اونجا چند سال از رحلت پیغمبر گذشته بود... چون اونجا هنوز دغدار نبودن ... چون اونجا شاید حرفای پیغمبر یادشون رفته بود... چون اونجا بحث تنها دختر پیغمبر نبود...


غمـِ فاطمیه فقــــط غمـِ شهادت زهـــــرای پیغمبر نیست... غمـِ تنهایی و بی کسیِ علیِ پیغمبر هم هست.. . غم تنهایی پیغمبر هم هست ... غم غربت رسول خدا هم هست ... غمـِ تلخیِ جوابِ محبت های رحمة للعالمین هم هست ... 


فاطمیه بیشتر غم داره به خدا. باور ندارین؟ از چشماتون بپرسین...

پنج

انی ما خلقت سما مبنیه و لا ارضا مدحیه و لا قمرا منیره و شمسا مضیئه و لا فلکا یدور و لا بحرا یجری و لا فلکا یسری الا فی محبه هولا الخمسه الذینهم تحت الکسا 


<






                                                                                                                             >


چند بار خواستم بنویسم، چند بار هم نوشتم، نشد.

هیچ جور نتوانستم بگویم زینب بودن و غم از دست رفتن تک تک این پنج دردانه ی روی زمین را کشیدن یعنی چه. هرچه کردم نتوانستم یک جمله! یک خط! پیدا کنم که بگویم پنج بار صاحب ِ عزایِ تمام افلاک شدن یعنی چه... زینب بودن و بی مادر شدن یعنی چه.