EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

امام رضای ان ام- صحن انقلابتان

صدایم کردید و آمدم حرمتان آقا... یک سالی و اندی بود توی صحن انقلابتان نفس نکشیده بودم آقا... صحن انقلابتان... رواق پایین پا حتی...   

یک روز بیشتر نبود ولی کافی بود برای پرواز کردن و چرخیدن توی صحن های یکی قشنگ تر از دیگری تان... ممنونم آقا... 

ممنونیم حتی

کشتی نجات 2

سلام

شاید خیلی چیزها از همان شبی شروع شد که من بودم و یک سبد گل بزرگ و هزاران هزار فکر عجیب و غریب... من بودم و ترس. ترسیده بودم. به دلیلی نامعلوم و به جز شما دست آویزی نداشتم. نشسته بودم و به پنجره ی خیس اتاقم خیره شده بودم، اسم نوه زاده ی بزرگوارتان را بلند صدا می زدم و کمک می خواستم. نمی دانستم دقیقا چرا، ولی شکی بسیار محکم تر از اطمینان در دلم جای گرفته بود و هـیچ دست آویزی برای خلاصی نداشتم جز دراز کردن دستم به سمت شما... التماستان می کردم به فرزندی قبولم کنید و در حقم پدری کنید که در خودم صلاحیت تشخیص خیر و صلاح خود را نمی بینم.

یک سال گذشت و تمام این یک سال را دست در دست شما طی کردم. این یک سال به جای پادوچرخه زدن توی اقیانوس، سوار کشتی نجاتتان بودم و مرا به بهترین ساحل ها رساندید...

دوباره تولدتان شده... دوباره شب عیدی گرفتن رسیده... امسال عیدی من همین باشد که عیدی سال پیشم را از من نگیرید.

امسال عیدی مرا "دخترتان ماندن" کنید.


عیدتان مبارک

امام رضای سی و دوم

سلام.

این روزها اسم مشهدتان که می آید چشم هایم خیس خیس می شوند...

دارد دوباره شهریور می شود... به شهریور پارسال که فکر می کنم، انگار یک خواب بود...

راه پله های اتاق فاطمه... بلیت مشهدی که برایم گرفته بودند و توی راه بود...

دو سال پشت سرهم تولدم را پیش شما بودم... دو سال پشت سرهم از شما عیدی گرفتم.

امسال حتی اول رجب هم راهم دادید... حتی اول رجب هم عیدی گرفتم...

این یک سالی که گذشت را باید سال شما اسم گذاری کنم اصلا.. سال امام رضا بود برای من.


پی نوشت: پارسال تمام روز تولدم رو مشهد بودم و به خاطرش از فاطمه، شکوفه و بهاره تشکر می کنم. ان شاءالله بتونیم جبران کنیم براشون.

امام خودم پانزدهم

سلام آقا.. امروز تولد تنها پسر امام رضامونه... جقدر دل آدم می خواد امروز مشهد باشه و از نزدیکتر بهشون سلام بده و تبریک بگه ....


آقا چه تن آدم می لرزه وقتی این حدیث از پدربزرگ بزرگوارتون رو می خونه... چه دل آدم می سوزه...

چقده آدم دلش هوای کاظمین می کنه...


"اننی و من جری مجرای من اهل البیت ، لابد لنا من حضور جنائزکم فی ای بلد کنتم ، فاتقوا الله فی انفسکم و احسنوا الاعمال ، لتعینونا علی خلاصکم و فک رقابکم من النار":


"من و هر کس که از امامان اهل بیت بعد از من به جای من بنشیند، به ناگزیر باید در تشییع جنازه شما حاضر شویم، در هر شهری که باشید. شما نیز تقوی پیشه کنید و اعمالِ‌ خود را نیکو سازید، تا ما را در رهائی بخشیدنِ شما از آتش جهنم یاری نمائید"


آقا چقده سخته عاقبت بخیر نشدن وقتی همچین امام هایی داریم... آقا چقده کار سخت رو راحت تر از آسونش انجام می دیم... چقده کمکتون نمی کنیم....

آقا یعنی ممکنه تشییع جنازه منم بیاین ؟ ممکنه وقتی توی خاک تنها و بی کس رهام می کنن شما بگین شهادت می دم جز خوبی ازش ندیدم ؟ مگه می شه ؟ مگه جز بار اضافه روی دوش شما بودم؟ مگه به جز زحمت اضافه چیزی براتون داشتم؟ مگه بجز وقتای نیاز یادتون کردم؟ آقا خــــــرابه پروندم... خـــــــــــراب...

ولی میگن نا امیدی کفره... ایشالا وقتی جنازه ی بی روحم توی قبره و میان ازم می پرست که امامت کیه؟ اون موقع شما میاین و میگین نترس زینبم، بگو امامم اینجاست...



امام رضای سی و یکم

سلام. آمدم اذن شما را هم گرفتم و از من بودم در آمدم...


رویایی ترین اول رجب عمرم رو تجربه کردم. وقتی رسیدیم حرم همه چیز داشتم... وقتی با مامان فاطمه و مامان نسرینم توی صحن انقلابتون نشستیم و نماز صبح خوندیم... وقتی شونه ی مامان هام توی سجده ی بعد از نماز می لرزید... وقتی اومدیم کنار ضریحتون و دعا کردیم ... وقتی همش تو دلم بود که بابا سید جوادمونم اینجاس... وقتی مامان هام رو می دیدم که دارن نماز می خونن و دعا می کنن برامون... وقتی با بابا و سیدم برگشتیم... وقتی من رو نشون شما داد...   وقتی سیدم اشکش رو با جانمازم پاک کرد... وقتی حاج آقا هول هولکی ازم وکالت می گرفت... وقتی سیدم برگشته بود و ریش هاش خیس بود... این موقع ها مطمئن بودم که لیاقت هیچ کدوم ازین ها رو نداشتم و ندارم و شما مثل همیشه بهم بهترین ها رو عیدی دادین...



امام رضای سی ام

برای انجام بعضی کارها اذن پدر لازم است.

امام رضای بیست و نهم

سلام.

صبحتون بخیر.

از بعد اذون تاحالا یه ساعتی می شه که فکر اومدن به حرمتون... پا گذاشتن به مسجد گوهرشاد... نشستن توی صحن انقلاب روبروی گنبدتون و همینجوری نگاش کردن... سلام کردن به خادم هاتون... لبخند زدن به بچه های توی رواق ها و آبنبات دادن بهشون چشمام رو خیس کرده. دلم اونقده رواق پایین پا رو می خواد... که حتی از تصور توی ماشین نشستن و راه افتادن سمت مشهد انگاری قند توی دلم آب می شه...

آقا دستم رو از همین تهران ِ خودمون می گیرید؟

آقا بابای اول و آخر ما خودتونید...

دست دخترتون رو رها نکنید این روزها...

دخترا گاها شیطونی می کنن... اشتباه می کنن... گول شیطون رو می خورن... باباها ولی رهاشون نمی کنن.

بابا تنهام نذارین. بدون شما هیچ کسی رو ندارم...

امام رضای بیست و هشتم

سلام


یک شنبه قبل از اذان ظهر بود، دقیقا وقتی اومدم برای بار آخر سلام بدم بهتون... که یک هو یادم افتاد که چقـــــدر در سخت ترین روزهای زندگیم هوام رو داشتین.

دقیقا وقتی داشتن درهای دور ضریحتون رو می بستن بود که یادم افتاد که همین چندماهی که بیشتر از همیشه تصمیم های سخت باید می گرفتم و احتیاج به پشتوانه ی پدری مثل شما داشتم بوده که این همه صدام زدین بیام پیشتون.

دقیقا وقتی داشتم از حرمتون خارج می شدم بود که فهمیدم بیشتر ازونی که لیافتشو داشته باشم دعاهام رو برآورده می کنین... حتی خیلی وقت ها قبل ازین که بدونمشون حتی...

وقتی روم رو برای آخرین بار سمت گنبدتون کردم و برگشتم سمت باب الجواد بود که که احساس کردم حتی اگه همه ی دنیا هم تنهام بذارن ... بازم دیگه حتی یک لحظه هم توی زندگیم احساس تنهایی نخواهم داشت.



امام رضای بیست و هفتم

سلام.


اون بار که با بچه های تزکیه مشهد رفتم، طاهره میگفت که محیا همیشه می گه که توی راه زیرلب صلوات بفرستید دلتون آماده بشه.


از بعد کربلا هم که دیگه همیشه وقتی به سمت حرمتون میام زیرلب تکرار می کنم الله اکبر و لا اله الا الله و الحمد لله و سبحان الله...


پی نوشت اول: بسم اللّه و باللّه و الى اللّه و الى ابنِ رسول اللّه حسبی اللّه توکلت على اللّه اللّهم الیک توجهت و الیک قصدت و ما عندک اردت...


پی نوشت دوم: اللّهم الیک صمدت من ارضی و قطعت البلاد رجاء رحمتک فلا تخیبنی و لا تردنی بغیرِ قضاء حاجتی و ارحم تقلبی على قبر ابنِ اخی رسولک صلَواتک علیه



امام رضای بیست و ششم

سلام.


خیلی خیلی دوستتون دارم.

دلم برای حرمتون انقده تنگه که عکسشو می بینم اشک میریزم...

ای کاش زودتر بشه بیام پیشتون همه چیزو تعریف کنم. همونجا که از اولش می شستم و تعریف می کردم.



امام رضای بیست و پنجم


سلام امام رضا. امروز تولد پدربزرگتون بود... امروز ماها رو صدا زدین...

میشه لطفا صفیای ما رو هم صدا کنین.. وقتی می بینم منی که همین سه ماه پیش پیشتون بودم اینجوری دلم تنگتونه، وقتی به صفیا فکر می کنم که این همه مدته خونتون نیومده، دلم می گیره. اصلا هم مشهدی شدن صفیا معجزه نیست. خدا رو چه دیدین ؟ اگه شما بخواین... اگه خدا بخواد... صفیا می تونه همین فردا روبروی گنبدتون بشینه و قبل اینکه چشم من به نورش روشن بشه، چشمای صفیا با اشک شوق از دیدنش خیس بشه... میشه. می دونم که میشه.

ای کاش صداش کنین.

ای کاش ما رو هم جدی جدی صدا کرده باشین.


امام رضای بیست و چهارم

سلام.


مگر جای دیگری جز حرم شما هم می تواند باشد این دل الان ؟



پی نوشت اول: این روزها تنها می توان سلام داد و امید داشت به اینکه عادتتان بوده و هست که سلام را بی جواب نگذارید ...

پی نوشت دوم: السلام علیک یا علی ابن موسی، ایها الرضا، یابن رسول الله...


امام رضای بیست و سوم

انــــــقدر دلم تنگ مشهد شما شده که حاضرم برگردم به دوماه پیش و برگردم به همان چهارشنبه ای که داشتم از بی مشهدی دق می کردم و مامان با اتوبوس من رو آوردن پیش شما و پنج شنبه صبح ساعت 8 صبح توی شهرتون از اتوبوس پیاده شم و یک راست بیام پیشتون و گریه کنم و گریه کنم و گریه کنم .... دوست دارم بیام پیشتون. دلم تنگ حرمتون شده ... حتی حاضرم برگردم به اون ساعت کذاییِ ده تا 12 شب که داشتم از غم دق می کردم ولی این سری نه از روی دل تنگی شما و نه از روی بار گناه، که از روی حجم بدبختی و غمی که روی دلم سوار شده بود، مثل چی می خواستم اشک بریزم که یهو اشک هام خشک شدن و بار غم روی سینم سنگین تر و سنگین تر شد. انقدر دلم تنگ حرمتون شده که دیگه اون لحظات رو به عنوان خاطرات شیرینم دوره می کنم و آرزو می کنم برگردم بهشون.

امام رضـــــا ... یه ثمین اینجا نشسته و اینا رو داره تند تند می نویسه که به هر دری که زده بسته بوده جز در شما.

امام رضـــــــا

..


صدام کنید لطفا . لطفا لطفا لطفا لطفا

امام رضای بیست و دوم ( بهترین سحر )

سلام.

دلم برای رواق پایین پاتون یه ذره شده ... یــــــه ذره ....

بهترین اتفاقی که در یکی دوماهه ی اخیر برام افتاده همون سحری بوده که کنار سجاده ی یه مادر شهید از خواب آلودگی غش کردم و بهترین هدیه ای که گرفتم همونی بوده که همون جا بهم دادید...

هروقت به حالم فکر می کنم وقتی مامان و سها اون طرف نشسته بودن و من برای اولین بار با خودم تنها بودم... هروقت به سنگینی سرم توی اون شب فکر می کنم... به فکرهایی که من رو رها نمی کردن... سعی می کنم خاطراتش رو از ذهنم پاک کنم و فقط و فقط و فقط به این فکر کنم که سحر همون شب چقـــــدر پر برکت بوده برام.


ایشالا مارو صدا کنین باز هم بیایم دیدنتون امسال.



امام رضا

سلام. صدایم کردید. آمدم... همان جایی نشسته بودم که پارسال دستم را گرفتید...



پی نوشت اول: دیروز از باب الرضا که وارد شدم، اولین قدم را که گذاشتم درون صحن جامع، گفتم به نیابت از بهاره، شکوفه و فاطمه آمده ام.


پی نوشت دوم: دیروز مثل یک رویا بود...


پی نوشت سوم: می تونستم این پست رو از کافی شاپ باب الجواد بنویسم، ولی دلم نیومد نیم ساعت هم حرم رو ترک کنم...


پی نوشت چهارم: بهترین تولد دنیا بود. و یکی از بهـــــترین روز های زندگیم.


پی نوشت پنجم: موقع برگشت توی هواپیما خانومه ازم پرسید دیروز دیدی حرم چقدر شلوغ شده بود؟ گفتم من امروز صبح اومدم. پرسید اینجا دانشجویی که صبح اومدی شب برمیگردی؟ گفتم نه، امروز تولدم بوده، کادو بهم بلیت رفت و برگشت دادن. گفت چه شوهر خوبی داری. گفتم ندارم، دوستام بهم کادو دادن ... خانومه گفت: عجب دوستاییییی...


پی نوشت ششم: دیروز 9 بسته دستمال جیبی تمام کردم... مگر این اشک بند می آمد؟ از لحظه ای که هواپیما از زمین تهران کنده شد گریه کردم، تا وقتی تاکسی جلوی در فرودگاه مشهد پیاده ام کرد.




آخرین پی نوشت: گاهی اوقات آرزوهامون اتفاق نمی افتند، ولی اتفاقاتی که می افتند صدها برابر از آرزوهامون بهترن...

دلم برای پی نوشت نویسی تنگ می شه حتی...


خداحافظ