دیروز رفتم انقلاب
و 4 بار از 4 راه وصال رد شدم و تا خیابون فلسطین رفتم و برگشتم و 4 بار دنبال پنجره ای گشتم که شب هایی از اون پنجره خیابون انقلاب رو دیده بودم.
دیروز همه جا فرق داشت.
به عینک فروشی های خیابون فلسطین سر زدم ولی می ترسیدم از نزدیک شدن به بزرگمهر به فریمان به داریوش می ترسیدم
دیروز رفتم انقلاب
دیروز بین میدون فردوسی و میدون انقلاب چرخ می زدم
دیگه مهم نیست
تولدت مبارک
این دل درد ها به درک
این سر درد ها به درک
این سکوت ها به درک
این سرزنش ها به درک
همه چیز همه چیز همه چیز به درک
هرچیز هرچیز هرچیز به درک
تو را ولی نمی توانم به درک بفرستم
فکرم قاطی کرده این روزا
توی تراکم اتفاقاتی که مدت ها منتظرشون بودم و حالا که اومدن ... بد موقعی اومدن
و تنها کاری که ازم بر میاد اینه که بشینم و ببینم چی میشه
فکرم با دلم با منطقم با احساسم با آموخته هام با آرزوهام با واقعیت با آیندم با هیچی با هیچی با هیچی تطبیق نداره
دارم یه چیزی می شم
وقتی خودت همیشه بین خودت و دوستت فاصله گذاشتی تا هرگز روزمرگی حرفای دوستای خیلی نزدیک، مانع از داشتن چنین دوستی که با یک کلمه تو رو از تمام روزمرگی ها دور می کنه نشه
و حالا چقد دوست دارم بشکنم این فاصله ی لعنتی رو که بینمون افتاده