سلام.
قبلاتر ها، تولد خواهرتان که می رسید، دوست های مامان برایم کادو می گرفتند...
ولی اول دبستان که بودیم، به همه ی "زینب" ها عیدی دادند و من اعتراض داشتم که من هم زینب هستم خب، چرا به من عیدی ندادند؟ مامان شب توضیح دادند که تو فقط زینب منی، زینب بقیه نیستی که از بقیه عیدی بگیری...
حالا فرضا من اصلا زینبِ مامان هم نباشم، اصلا همان ثمین معمولی هستم، از شما عیدی می خواهم به منابست تولد خواهر بزرگوارتان. اصلا امروز از شما فقط باید عیدی گرفت. آمده ام به قول حاج آقا فاطمی نیا یه چیزی کف دستم بریزید و بروم. .
سلام.
بعضی وقتا بعد نماز که سرمون رو می ذاریم روی تربت شما، اون وقتایی که دلمون خیلی گرفتس و چشمامون ترببتون رو خیس می کنه، نفس عمیق می کشیم، بوی تربتتون می پیچه توی سرمون، بعد مست می شیم... بعد نفس بعدی دم رو بیشتر طولش می دیم تا بیشتر بوی تربت توی مشاممون بمونه و بعد نفس بعدی و بعدم نفس بعدی و بعدی و بعدی ...
سلام
دکتر عبدالباقی می گفت: سه عدد اتمام حجته ...
فکر کنم خیلی وقت پیش با من اتمام حجت کرده بودید...
خیلی وقت بود "سه" را رد کرده بودم.
ممنون ولی، خیلی خیلی ممنون که دوباره دعوتم کردید.
ممنون
پی نوشت: اربعین هم تمام شد ... اذان مغرب اربعین طبق برنامه ریزیم نگذشت... شاید صد برابر بهتر حتی گذشت ...
پی نوشت دوم: دلم برای دکتر عبدالباقی هم تنگ شده بود... وقتی حرف می زدن دلم برای بحث و جدل های دوران راهنمایی حتی بیشتر تنگ شد... اصلا امروز که دیدمشون و پای حرفشون نشستم دوباره دلم باز شد ... حالا همین عاشورا تاسوعا بود دیده بودمشون ها ... ولی امروز اصلا یه جور خاصی خوب بود ... خواستم ازتون بخوام هرچی می خوان بهشون بدین.
سلام.
اربعین شد.
چهل شب پیش، شکوفه روی تخت زهرا خوابیده بود، نماز صبحم تمام شده بود و دنبال بهانه ای می گشتم که بیشتر بیدار بمانم تا بیدار شود و نمازش را بخواند... بهانه دستم دادید... آن هم چه بهانه ی خوبی ....
منتظر بودم اربعین شود و بهانه را با افتخار به مقصد برسانم...
همین چند شب پیش بود که به شکوفه خرده گرفتم...
همین چند شب پیش بود که بهانه را از دستم گرفتید...
می بینید؟ ندارم. نه لیاقت، نه عرضه ... نه توان ... نه همت...
هه .. هه ... هرچه به خودم پوزخند بزنم کم است... چه کوته فکر بودم/ هستم...
اربعین شد و من هنوز نمی خواهم " السلام علی العباس اخ الحسین" روی تخته ام را پاک کنم.
اربعین شد و من هنوز نمی خواهم زیارت عاشورایم را از سجاده ام دربیاورم...
اربعین شد و من هنوز نفهمیده ام چرا این قدر بی لیاقت تر از دیروزم.
دعایم کنید... محتاجم، ملتمس ...
سلام.
همین محرم و صفری که اسلام را زنده نگه داشته اند، همان محرم و صفری اند که من را هم سرپا نگه داشته اند.. که اگر نبود عزای شما و فرزندانتان، که اگر نبود نگاه شما و لطف پسرانتان، مدت ها پیـــــش مرده بودم.
سلام.
از بعد شب عاشورا این ریتم یک ریز توی ذهنم تکرار می شه که :
امیری حسین و نعم الامیر
سلام.
اون روزی اتاقم رو برگردوندم به حالت تابستونش، میز تحریرم رو برگردوندم سر جاش و دوباره تخته وایت بردم رو گذاشتم بالای میز تحریر، اونوقت تمیزش کردم، خواستم روش شعری چیزی بنویسم، اولین چیزی که در ذهنم بود نوشته شد:
السلام علی الحسین
و علی علی ابن الحسین
و علی اولاد الحسیــن
و علی اصحاب الحسیـن
فرداش شکوفه پیشم بود، وقتی رفت دیدم روی تخته اضافه شده:
و علی العباس اخ الحسین
این جمله ی آخر رو - شاید از قصد - شکوفه با ماژیک وایت برد ننوشته.
فکر کنم قراره اسم برادرتون حالا حالا ها روی تختم بمونه.
سلام.
هر جایی یک جوری است.
مثلا مدینه دل را می سوزاند.
مثلا مشهد دل را باز می کند.
مثلا نجف دل را تنگ می کند.
مثلا کاظمین دل را نگه می دارد برای خودش، رهایش نمی کند.
کربلای شما اما دل را سرگردان می کند.
پی نوشت: بعضی وقت ها انقدر دل تنگ می شود برای سجده شکر کردن در بارگاهتان، که چاره ای نمی ماند جز برداشتن قطعه سنگی که دوستی از حرمتان برایم سوغات آورده بود و سرگذاشتن روی آن و "اللهم لک الحمد.." خواندن.
پی نوشت دوم: آخرین سجده ی شکر در حرمتان یکی از بهترین و واضح ترین خاطرات زندگیم است... زیرباران .. با جوراب ها و شلوار خیس... روی سنگ های خیس...
سلام. امشب شام غریبان است.
این ها را که تعریف می کنم نگذارید به حساب عشق بچه بودنم ها ... می دانم که می دانید عشق بچه ها هستم و همیشه چشمم دنبالشان است... ولی این را هم می دانیم که این روزها اتفاقا کم حوصله ام، کمتر حس و حال بچه ها را دارم.
اول: دیشب، شب عاشورا، یک پسربچه ی حدودا سه چهار ساله نزدیک ما نشسته بود، اصلا هم شیرین و بچسب نبود. از همان اول که آمد با اخم نشسته بود. آخرهای مراسم، یک هو تشنه شد، روی اخم قبلی اش اخم آورد که آب می خواهم، آب ... مادر جواب داد آب ندارم، باید صبر کنی، یک هو از آسمان ( خادمی آب به دست رد شد در همان زمان ) آب رسید! وقتی لیوان آب به دست های کوچکش رسید، انگار زمین و آسمان را در دست داشت ... چنان از ته دل خندید، چنان از ته دل آب را نوشید... که دیگر دلم طاقت دیدن نداشت...
دوم: ظهر عاشورا در فضای باز بودیم. دختر بچه ای همسن دختر کوچکتان، با پای شکسته، لنگان لنگان از دم در دانشگاه تا جایی که ما نشسته بودیم آمد و گوشه ی جدول، دقیقا روبروی من نشست. مادر ژاکتش را انداخته بود زیر دخترش که سردش نشود، ولی زمین و جدول خیابان سرد بود.. دختر هم با پای شکسته نمی توانست روی فرش بنشیند.. می لرزید، کلمه ای هم اعتراض نمی کرد، نشسته بود و برای شما سینه می زد. خیلی خیلی خیـــــلی به دلم نشسته بود. اصلا از وقتی جلوی من نشسته بود، دیگر فقط حواسم به دختربچه بود... کمی که گذشت ژاکت را از زیرش برداشت و تنش کرد، نشسته بود روی سنگ سرد... یک هو یادم افتاد صبحی زیر انداز برداشته بودم.. رفتم و زیرانداز را انداختم زیرش، نشست روی زیرانداز، دیگر نمیشد توی چشم هایش نگاه کنی، هربار که نگاه می کردی، جوری نگاهت می کرد انگار که لطفی کرده ای در حقش! تا حواسش به جایی پرت می شد نگاهش می کردم... خلاصه روضه شروع شد و چادر روی سر انداختیم، وسط روضه یک آن دوباره چشمم به دختربچه افتاد دیدم چادر مادرش را روی پایش انداخته، می لرزد، سینه می زند حسین حسین... دوبار یادم افتاد پتو هم آورده بودم، پتو را که درآوردم انداختم روی پاهای سردش، اصلا انگار دنیا را از دستم گرفته بود... لحظه ای از لبخند زدن به من دست برنمی داشت. هربار چشمم در چشمش می افتاد، (یا هربار که مثل الان یاد نگاهش می افتم) چشمانم انگار خیس می شوند.
تابحال برای خودم روضه ی رقیه نخوانده بودم، امروز ظهر ولی فقط به یاد دخترتان اشک می ریختم. به دختر بچه نگاه می کردم که با چه معصومیتی با هرنگاهش تشکر می کند و چهره ی معصوم دخترتان را تصور می کنم که چه بار مصیبتی را به دوش می کشد.. مصیبتی که هنوز حتی شاید سن او اجازه ی فهم کاملش را به او نداده باشد. -هرچند فهم نوه ی خردسال علی باید چند برابر من بیست و چند ساله بوده باشد-
تابحال این قدر غربت فرزندانتان، تنهایی نوه های زهرا و علی بزرگ را حس نکرده بودم...
تابحال این قدر برای دخترتان اشک نریخته بودم.
پی نوشت: دختر بچه موقع رفتن لنگان لنگان با زیرانداز و پتو آمد، می خواست خودش آن هارا به من بدهد، از هم خداحافظی کردیم، التماس دعا گفتم به مادرش، مادرش رفت.. دختر بچه ولی هنوز رو به من ایستاده بود. . انگار می دانست چقدر لازم دارم نگاهش را حفظ کنم.. باز با تمام صورت خندید، دوباره تشکر کرد.. دستم را جلو بردم، دستش را گرفتم، گفتم اسمت را نگفتی، گفت اسمم یاسمین است. دستش را محکم فشار دادم گفتم، من هم ثمین بودم.
این دوساعتی که تا غروب مانده، آخرین دو ساعت حیات زینب است.
پی نوشت: منتظرم نور خورشید نارنجی شود. منتظر زیارت ناحیه مقدسه هستم.
پی نوشت دوم: امروز آدم چپ می رود راست می آید دلش شور می زند، صدقه کنار می گذارد... شرمنده ایم، خجالت زده ایم ... که بیش ازین لیاقت نداریم کاری برای امام خودمان بکنیم....
سلام. برای شما گریه کردن نه روضه می خواهد. نه مسجد. نه عاشورا حتی. البته روضه و مسجد لیاقت و توفیق می خواد ... ولی عزاداری که به این ها نیست.
باید هیئت عزاداران بی توفیق راه بندازم.
پی نوشت: همه اش از همون فضولی لعنتی شروع شد. تقصیر خودم بود. خودم کردم که ....