EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

نعم المولی و نعم النصیر

آمدم چند کلمه بگویم و بروم. ولی ممکن است بیشتر از چند کلمه بشود.


اول: چه احمق است که کسی که سوار کشتی شده و ترس از غرق شدن دارد و خدا را یاد می کند و ازو یاری می طلبد و چون از کشتی پای بر زمین می گذارد، می خرامد و فراموش می کند که بدون خواست او هیــــچ نبود.

دوم: چه احمقم.

سوم: همیشه در دلم خرده می گرفتم به کسی که می داند اشتباه می کند و اشتباه می کند.

چهارم: چه احمق بودم.

پنجم: http://aube.blogsky.com/1391/02/31/post-178/ این پست را داشته باشید، فقط به جای رجب، از واژه ی محرم استفاده کنید.

ششم: بی لیاقتی با بی توفیقی تفاوت دارد. بعضی ها لیاقت ندارند.


هفتم: معذرت می خوام ولی خریته اگه فک کنی وقتی خرت از پل گذشت، همه چیز تموم شده. توی دنیایی که خدا هست ... خر شما هرگز از پل نمی گذره. همیشه در حال گذره. همیشه درحال سقوطه... همیشه محتاجه. همیشـــــــــه . حتی یک لحظه ! یک آن یک چشم بهم زدن نباید فراموش کنی که لحظه ی بعدی هم هست که درست عـــــین همین لحظه بهش محتاجی.


هشتم: توی فکر روزه ی سکوتم.

نهم: دو دقیقه فضولی ارزشش رو داشت؟؟



عائذ بک من النار


این پست سه بار نوشته و پاک شده است.

مطالبش هم 89 بار در ذهنم نوشته و بازنوشته شده اند.

ولی هنوز هیچ جمله ای برای تایپ کردن ندارم.



پی نوشت: از بعد مشهد هفته ی پیش نه، هفته ی پیشش، هربار دست به قنوت می برم میگم اللهم اغفر لحاج خانوم. حتی اسم خانومه رو هم نمی دونم. فقط می دونم یه مادر شهید بی سواد بود که با نماز شب به همه چیز رسیده بود. و نماز شبش دیدنی بود... و بیشتر از دیدنی، شنیدنی...




توفیق

شب اول محرم رو اونقدر درگیری ذهنی داشتم که قسمت نشد برم مجلس.


شب دوم محرم  وقتی سوار ماشین می شدم که برم چشمام خیس بودن از ذوق. احساس می کردم یه سال دیگه هم توفیق دادن بهم...


شب سوم نرفتم. برای اینکه می خواستم کاری انجام بدم که فکر می کردم واجب تره!!


امروز صبح بابا دیدن ماشینم آب روغن قاطی کرده و بردنش تعمیرگاه و دوباره ماشین خوابید اونجا! هنوز هم مامان و بابا خونه نیومدن و وقتیم بیان حتما اون قدر خستن که روم نمی شه ازشون بخوام من رو ببرن هیئت ... اینم از شب چهارم... بی لیاقت یعنی همین دختری که داره اینا رو تایپ می کنه.


پی نوشت: این نوشته پی نوشتی دارد که نوشتنی نیست.

پارو زنی

پیش نوشت: خوابی که تعریف می کنم معنی خاصی نداره، بیشتر نکته ی تهش مد نظرمه.


دیشب خواب دیدم اماممون می خوان بیان و هرکسی که می خواد بهشون کمک کنه باید بره یه جایی وسط یه دریاچه ی بزرگی منتظر دستورشون باشه. توی خوابم وقتی رسیدم دم دریاچه و پام رو توی قایق گذاشتم، همه ی ترسم این بود که من که نه شنا بلدم و نه پارو زنی، چطور خودمو برسونم به اون وسط؟ وقتی سوار قایق شدم و پاروهارو توی دست گرفتم، بدون کوچک ترین زحمتی قایق حرکت کرد و توی چشم بهم زدنی من همونجایی که مقرر بود بودم.

مشکل ازونجایی شروع شد که من رسیدم اونجا و یادم افتاد موبایلم رو نیاوردم و مامان بابام نمی دونن کجام !! برگشتم بهشون خبر دادم من فلان جا هستم، خواستم برگردم وسط دریاچه، دیدم دیگه قایق نیست!


اونجا بود که فهمیدم مشکل این نیست که قایق سواری بلد هستی یا نه ... مشکل اینه که دلت، حواست، هوشت، فکرت جای دیگست...


پی نوشت: زندگی ثمین پر بوده از همین پارو زدن هایی که بلد نبوده و وقت اضطرار کمکش کردین.



درد دل

انتظار محرم رو می کشم.

با وجود همه ی غمش...

محرم یه چیز دیگست


چیزی به عاشورا نمونده. چیزی تا نذری مامان جون نمونده. چیزی به آبکش کردن برنج و حاجت خواستن نمونده. الان چهار ساله که از همون آبکش ها حاجت گرفتم. از همون آبکش ها. چهارساله که نشستم بالا سر دیگ و بهش زیارت عاشورا خوندم... صد تا لعن ... صد تا سلام...


پی نوشت: پارسال سر همین نذری بودش که مچ دستم ضرب دید و دستم رفت توی گچ.




خدا با من حرف می زند


خدا گاهی از زبان مادر شهیدی بی سواد، گاهی از زبان یک رهگذر بی خیال، گاهی از زبان کتابی بی جان با آدم حرف می زند.



و اما بنعمت ربک فحدث 2

صدایم کردید، آمدم.


24 ساعت توی حرمتان نشستن چیزی بود که این دل گرفته برای باز شدن نیاز داشت. باز هم مثل تک تک روزهای سختم دستم را گرفتید. ممنون.


بهترین پدرهای دنیا پدرهای منند.


پی نوشت: مشهد که بودیم باباهم دو بار زنگ زدن و حرف زدیم و دلم بازترتر شد. اصلا از اولش هم نصف این دل تنگی به خاطر سفر بابا بود. همیشه جاهای نزدیک می رفتن، حس نزدیکی داشتم.. ولی این سری چیــــن ... حس می کنم یه کره ی دیگه هستن!





و اما بنعمت ربک فحدث

بسمه


قسم به روشنایی صبح

قسم به شب وقتی آرامش می گیرید

که خدای تو، نه رهایت کرده و نه با تو دشمن است

و فردای تو بهتر از امروز است

که به زودی جوری به تو می بخشد که راضی می شوی


مگر هم او نبود که یتیمت یافت و سرپناهت داد؟

مگر خودش نبود که تو را گمراه دید و هدایتت کرد؟

مگر پس از فقرت بی نیازت نکرد؟


{و تنها سه چیز از تو خواست}


یتیم را آزار نده ... کسی را که از تو چیزی می خواهد رد نکن ... و از این نعمت ها که به تو بخشیده سخن بگو.




پی نوشت: ظهر روز عید غدیر، وقتی توی ماشین نشستم و گفتم قرآن بذار، شروع کرد به خواندن این سوره، یک هو دل سردم گرم شد.


پی نوشت دوم: وقتی می گفت "فاما الیتیم فلا تقهر" ناخودآگاه یاد محیای سادات افتادم که اولین عید بعد از پدرش را تجربه می کند، فورا زنگ زدم تبریک بگویم... گفتم جای بابا خالی نباشد.. سکوت تلخی کرد و گفت عیدت مبارک.


مشکل نشیند



مرجان دلم را که این مرغ وحشی

ز بامی که برخواست، مشکل نشیند



عید غدیر



استخیر الله برحمته خیرته فی عافیته



پی نوشت اول: عیدیم رو گرفتم. گویا به زودی میام به دیدنتون بابا. به خدا دلم تنگه. به خدا دلم بنده گنبد طلایی شماست.


پی نوشت دوم: یه بسته قرص اومده روی پاتختیم.




اطلسی ها

زنگ زدم و حرف زدیم، تمام مدت این ریتم توی ذهنم دوره می شد: رفتی و منو سپردی به زوال اطلسی ها


نمی دونم بیشتر خوشحالم ازین که حرف زدیم و یا ناراحتم از حرفایی که زده می شد یا خوشحالم از حرفایی که باید زده می شد و بالاخره زده شد یا چی .... هزاران هزار احساس مختلف توی ذهنم بود.



ولی درکل خوشحالم که صدای هانی رو شنیدم دوباره.

دیگر مگرش به خواب بینم

دیشب خواب معصومه رو دیدم.