EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

اعلام مواضع

لا اله الا الله، ما لنا رَبٌ سـِـواهُ

ولایت فقیه

بعضی وقتا اعتقاد به ولایت فقیه یا اعتقاد به ولایت مطلقه ی فقیه مسئله می شه، بعضی وقتا اعتقاد به اصل نظام، بعضی وقتا به "علی" بعضی وقتا به اسلام، بعضی وقتام همه چیز رنگ میبازه.

نمی گم درسته ها .... می گم خیلی عجیبه که راه بین اعتقاد به ولایت مطلقه ی فقیه و هیچی رو می تونیم در عرض کمتر از یک دقیقه طی کنیم. جالبه جدا

لینک

فقط آمدم بگویم این را و این را دوست داشتم/

این روزها

این روزها که می گذرند، هربار دنیا سخت می شود جوری که می بینم راهی برای حل مشکل پیش رو ندارم، انگار دستی می آید روی سرم کشیده می شود می گوید: آرام باش ثمینِ من، آرام باش.

این روزهایی که از اول امسال گذشته، همگی روزهای آرامی بوده اند. نه که فکر کنید سختی نداشته اند... گریه زیاد کرده ام.. از تراکم فکرهای بی نتیجه سرم زیاد گیج رفته ... ذهنم زیاد مشغول بوده... قلبم تنهایی زیاد کشیده ... ولی همچنان می گویم هربار هنوز دقیقه ای از اوج تراژدی نگذشته که دلم آرام می شود.

...  از مشهد که برگشتیم، کمی بیشتر از سفرمان نگذشته بود که یکی از همسفری ها که دل پری داشت و دلش هم به حق پر بود و غمش هم به حق بزرگ بود و دردش باعث شده بود دردهای کوچکم را فراموش کنم، گفت که مشکلش حل شده، گره ی کور زندگی اش باز شده ... دردش رفته .. تو گویی هرگز نبوده ...

با خودم گفتم فلانی که حاجتش را گرفت... جواب تو را هم حتما امام می دهند ثمین، خیالت راحت دختر ... امشب داشتم می گفتم فلان یکی هم به خواسته اش رسید دختر، نکند واقعا فقط تو جواب نگرفته ای ...

یک هو یادم افتاد... آرامش خواسته بودم. دل آرام. قلب آرام. ذهن آرام. فکر آرام.



پی نوشت: برای همین است که می گویم صاحب دارم، صاحب داریم...


غسالخونه

همیشه یه ترس خاصی داشتم از غسال خونه. همیشه می ترسیدم ازین که پام رو از پاشنه ی درش رد کنم. چندوقت پیش خواستم برم مامانم نذاشتن، امروز که برای خاک سپاری خاله مهری رفته بودیم، مامان اومدن برن تو، گفتن می خوای بیای؟ منم رفتم باهاشون، از همون اولی که وارد درش شدیم پام می لرزید. نمی دونم چرا قلبم تند تند می زد... خاله رو که آوردن، شروع به شستنشون که کردن، شروع کردم به زیارت عاشورا خوندن، دیگه بقیش رو نگاه نکردم، احساس هم می کنم برام کافی بود. اون وحشتی که داشتم ریختش یه جورایی.

حالا دیگه می دونم وقتی بمیرم کجا می برنم. تقریبا فهمیدم چی می شه.



پی نوشت: دست و پای خاله جون همش پر از ورم بودش و زخم بستر و کبودی و جای سوزن و اینا ها ... کلی اونجا برای خودم روضه خوندم ...

هانی ِ تلفنی

دوباره از آسفالت خیابون حرف زدیم... و این سری من توی این فکر بودم که چقدر قدیما اشک هام شورتر بودن.

خشم

الان به شدت عصبانی بودم. بعد یه همچین عکسی گذاشتم جایی. اونوخت به عکسه نگاه کردم، به حال خودم فکر کردم... بعد با خودم گفتم حالا هرچقدرم که تو محق باشی و حق با تو باشه و حقت پایمال شده باشه و ... اصن فکر می کنی درسته همچین قیافه ای به خودت بگیری؟ ( حتی به صورت مجازی! ) اصن فکر می کنی پیغمبر خدا هیچ وقت همچین چهره ای داشت؟ آیا کسی خشمشون رو دید؟ بعد بیشتر فکر کردم با خودم گفتم خب مثلا یکی مثل امام علی، وقتی توی جنگ ها اونطوری کفار و مشرکین رو می کشتن و سقط می کردن و اینا... مطمئنا توی لحظه ای که اونارو می کشتن همچین صورتی هم میشده دید ازشون، بعدش بیشتر فکر کردم گفتم اولا می تونه آدم کسی رو بکشه و اینجوری نباشه قیافش.. ثانیا گیریم اصن واقعا جنگ های امام علی مث ارباب حلقه ها و اینا باشه و آدم خوبه ی داستان جلوی آدم بدا به یه چهره ی وحشتناک بدل بشه... گیریم واقعا کسی باشه که امام علی رو با همچین قیافه ای دیده باشه... بازم خیلی حرفه بین حال تویی که از دست مردم ناراحتی که چرا در حقت بی عدالتی کردن و این حرفا و علی ای که برای خدا شمشیر می کشید و برای نافرمانی خدا خشمگین می شد و اگرم کسی وسط جنگ به صورتش تف می کرد، برای اینکه یه وقت یه همچین روزی ثمینی پیدا نشه که با خودش بگه که خب علی بزرگ هم خشمگین می شد، صحنه ی جنگ رو ترک می کرد تا به ذهن کسی هم خطور نکنه که علی به خاطر بی احترامی ای که کسی در جنگ بهش کرده بود اون فرد رو کشت....

خدایا چرا همه مدل نمونه ای رو جلومون گذاشتی؟ 


یعنی کسایی بودن که اون قدر خدا براشون در اولویت بوده که حتی نمی گفتن از توهین به خداوند ناراحت می شیم و از توهین به خودمون هم! ناراحت می شیم.. که می گفتن فقط! از کسی که حرمت خدا رو بشکنه ناراحت می شیم .... خـــیلی حرفه .. به خدا خیلی حرفه ... عارفا می گن یکی شدن و ذوب در خالق  و ... ازین حرفا که زیاد می شنویم ( من قصد جسارت به ساحت عرفا ندارما ... بحثم اینه که زیاد ازشون شنیدیم فناء فی الله رو ) ولی من اونقدی ازین چیزا حالیم نیست که بتونم بنویسم. فقط یه چیز اومد توی ذهنم که خیلی هم خوب می فهممش:

خدای من چقدر راهه تا علی ...


پی نوشت: عصبانیتم به کلی فراموش شد

این نوشته سندی ندارد ولی خودش سند است

این روزا ذهنم قرار نداره. دست خودش نیست، هرچی میاد بنویسه روضه می شه.

این روزا دلم آروم نمی گیره. دلم گیر کرده بین مسجد پیغمبر و خونه ی زهرا. هی فاصله ی بینشون رو می ره و دوباره قدم به قدم بر می گرده.

همیشه تهش بین مسجد و اون خونه یه جا وایمیسته دلم و تو این فکر فرو می ره که تو هم اگه اونجا بودی ثمین، تو هم حکما توی یکی ازون شبا که صاحب این خونه میومد دم در خونت و ازت می خواست که با امامش، با ولیش، با همسرش، پسرعموش، علیش هم پیمان بشی، یه جواب سربالایی می دادی و یه کاری، درسی، پروژه ای، مادر پیری، پدر ناتوانی، بچه ی شیرخواری رو بهونه می کردی و با شرمندگی در رو می بستی...

به اینجای روضم که می رسم، همیشه بغضم می ترکه. وقتی خودمو می بینم که در رو می بندم، وقتی خودمو می بینم که دارم دری رو می بندم که پشتش دو تا پسر وایسادن و دارن منو نگاه نگاه می کنن...  همیشه از خودم متنفر میشم.

و به این فکر می کنم که همون دوتا پسر، همون دوتایی که سنشون اون قدری نبود که بیان و خطابه بگن مثل مادرشون و از حق پدرشون که داشت پایمال می شد دفاع کنن، ولی این قدری بود که همه ی این صحنه ها رو حفظ کنن، همه ی این حرف هارو ضبط کنن، همه ی این بهونه ها رو به خاطر سپردن که یه روزی برسه که به همه نشون بدن که همه ی این اما و اگر ها که تراشیدن و همه ی این بهونه ها که درست کردن ساختگی بوده.. به همه نشون بدن که وقتی قلبت، دلت با حق باشه، اونوقت بهونه کردنِ زن و بچه و 6 ماهه و کم بودن تعداد و .... همش کشکه...

حالا دیگه خیلی سخت تر شده. حالا دیگه بستن در روشون خیلی سخت تر شده ... خیلی خیلی سخت تر شده. به اندازه تک تک کلمه هایی که توی نامه ی صلح حسن و معاویه نوشته شد، به اندازه دونه به دونه ی تیرهایی که به تابوتشون پرتاب شد، به اندازه قطره قطره خون هایی که توی کربلا ریخته شد، به اندازه تمام اشک هایی که ریخته شد .. به اندازه ی همه ی اینا بستن این در سخت شده. انگار در بستن روی دختر پیغمبر آسون بود! انگاری بستن در روی مادرشون آسون بود که اینجوری کار ما رو سخت کردن این دو پسر ...


وقتی می گی الله و بعدش محمد و علی و فاطمه و حسن و حسین میان، اونقدی کار سخت می شه ... انقدی  راه هر بهونه ای بسته می شه... که دیگه جون دادن کمترین کاریه که از دستت برمیاد. و ما هنوز جونمون توی تنمونه.

از فاطمیه تا حق مسلم ما

یتیم بی پدر:


از یه پسر همسن خودمون ( بیست بیست و چند ساله ) مصاحبه می کنه می پرسه به نظرتون ما برای به دست آوردن انرژی هسته ای چه هزینه ای پرداخت کردیم؟

طرف می گه: اولین و مهم ترین هزینش همین تحریم هاست که اصلا هم ارزششو نداره برای انرژی هسته ای زیر بار این همه تحریم بریم.

و من فقط توی این فکرم که چه هزینه ای بالاتر از یتیم شدن 6 تا جوون و نوجوون و بچه و کودک هستش؟ چه هزینه ای بالاتر از بچه ای هست که دیگه پدر نداره؟

یعنی می دونن پدر یعنی چی؟

---------------------------------------------------------------------------------------

یتیم بی مادر:


امشب ( به روایت 75 روز ) امام علی با بچه هاش تنها برمی گردد به خانه. تنهای تنها. بی زهرا. بی یار. بی همدم. بی همسر. بی همراه. بی پناه. بی فاطمه.

و چه چیزی جز همین بچه ها می توانست علی را تا خانه بکشاند؟ چه چیزی جز حسنِ زهرا؟ جز حسینِ زهرا؟ جز دخترِ زهرا؟ زینبِ زهرا.. .

مادر، ام ابیهاست. مادر، مادرِ پدر است و دختر شده زینب، زینت پدر ...

چه علیِ تنهایی درخانه نشسته امشب... علی بی زهرا، مثل حسین است بعد رفتن عباس.. .

زینبِ بی زهرا ... شاید وقتی زینب چشم به جهان گشوده بود، آن زمان که جدش نامش را از خدایش می پرسید، خدا به او گفت که عمر زهرا به داشتن چنین زینتی قد نخواهد داد که اسمش را زینب گذاشتم ...

دلم می خواهد روضه بخوانم. دلم می خواهد دختری داشته باشم همسنِ زینبِ زهرا، بشینم و امشب برایش روضه بخوانم از بی مادری زینب و حسین و حسنی که بیشتر از خواهر و برادر طعم مادر داشتن را چشیده است... بچه باید از کودکی با روضه و اشک و ناله و این ها بزرگ شود تا در کربلا زینب شود.


وقتی بزرگ می شویم 2

زهرا رو که می بینم می فهمم که بچگی هام چقد روی اعصاب بودم و چقد شیرین بودم و چقد مامان و بابا و خاله ها و ... سعی کردن به روم نیارن که بچم و باهام بزرگونه رفتار کردن تا امروزی برسه که بزرگ شدم.

این رو هم البته می فهمم که هنوز هم چقد به نظرشون بچم و چقدر سعی می کنن باهام بزرگونه تر ازونی که به نظرشون می رسه لازمه برخورد بکنن.


زهرا خیلی منو بزرگم کرد. وجودش توی خونه باعث می شه بزرگ شم. ببینمش و بفهمم چی رو باید ترک کنم تا از بچگی در بیام.

صداها

صدای اذان میاد.

صدای نفس های عمیق خواهر کوچیکه توی خواب.

صدای کیبورد زیر انگشت های من.

صدای مامان که دارن می گن زیتون پرورده هم داریم.

صدای اذان میاد.

روزها

روزا به چند دسته تقسیم می شن

روزای خوب

روزای بد

روزایی که جزء عمرت حساب نمی شن ( بعد چند روز یا چند ماه یا چند هفته یا چند سال فراموششون می کنی )


دوست دارم روزای زیادی رو عمر کنم - چه خوب، چه بد- ...

غرق شده

غرق شده ام در نقشی که بر حسب تصادف دوستش هم دارم.

بی نهایت

بی نهایت فیزیکی بیشتره یا بی نهایت احساسی ؟

بهاره

یه بار بهاره در راستای اشاره ای که به خاطره ای کردم که توش بهاره منو با اصرار زیــــــــــــاد با خودش برای خرید کیف لپ تاپ برده بود، بهم گفت: اگه من اون روز تو رو بردم برای این بوده که تو یکی از کسایی بودی که نظرت برام مهم بوده و برای همین می خواستم که باشی و نظر بدی.


اصن این جملش ...


پی نوشت: خلاصه همین دیگه. بهاره بعضی وقتا یه چیزایی می گه که توی مخت حک می شه.