EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

اعتماد

یک جایی بین همه ی آهنگ هایی که از راهنمایی تا همین پیارسال گوش دادم، یادمه خواننده چیزی می گفت با این مضمون که چشمت رو ببند، به من اعتماد کن، مطمئن باش به چیزی که باهاش تورو رو به رو می کنم، همونیه که تو می خوای، و در جوابش گفته می شد که می دونم اگه خودم رو به تو بسپرم با چیزهایی حتی بهتر از انتظارات خودم رو به رو خواهم شد... چیزهای زیبایی که هرگز فکر نمی کردم داشته باشمشون...


شعبان

إِن لم تکن غفرتَ لنا فیما مَضى مِن شعبان فاغفِر لنا فیما بَقِیَ مِنه

دلدادگی

یه وقت به خودت می آی و می بینی که بعد چندماه برنامه ریزی و آرزو پاشدی اومدی کلاردشت با یه عـــالمه از کسایی که دوستشون داری، ولی شبونه دل درد رو بهانه می کنی و به هرقیمتی که شده با هر بدبختی و زحمتی برمی گردی تهران که جمعه ظهر با یکی بری سینما!

اون موقعه که می فهمی کار از کار گذشته...


اون موقعه که می فهمی دلت جایی گیره


پی نوشت اصلی: و قند توی دلت آب می کنن وقتی پای تلفن بهش می گی که الان تهرانم و از تعجب شاخ درمیاره و یهو بهت می گه: خیلی خوشحالم کردی که اومدیــــــا... اصلا فکرشم نمی کردم بیاین.


پی نوشت دوم: گاها دل تنگ می شم برای اون روزهای بلاتکلیفی...

به شماره افتاده 2

چیزی کمتر از ده روز به پایان رجب مانده... "یا من ارجوه" ها به شماره افتاده ...

قطار 2

در راه بازگشت..چقدر همه چیز عوض شده...

قطار

یک ساعت و ربع دیگه رجب شروع می شه. چراغ های کوپه خاموشه. 

جمعه عصر


هفت بار نوشتم و پاک کردم. ازین هفت تا چندین تاش شاید بد بودن و چندتاش هم خوب... نه خوب هاش قابل گفتن بودن و نه بد ها رو درست می تونستم بنویسم.


You know I can not hide ... You're the very thing UnWinding me ...


درد

دیشب نمی دونستم از سردرد خوابم نمی بره یا از معده درد.

جالبشم اینجاس که درحد چی خوابم میومد.



انگشت اشاره

کسی ارزش نزدیک شدن را دارد که حداقل برای شبیه شدن -نزدیک شدن- تلاش کند، تغییر کند، عوض شود، نزدیک شود، شبیه شود...


پی نوشت اول: حالا چرا این ها را می نویسم؟ نپرسید... نه که ندانم، نه که نخواهم بگویم، نه ... که ترجیح می دهم مسکوت بماند بعضی چیزها. بعضی چیزها اگر به دهان آیند انگار کوچک می شوند، انگار زیر قندشکن بروند و اندازه ی تعداد کلماتی که به کار رفته خرد شوند...


پی نوشت دوم: جمله ی اول را ابتدا قشنگ تر نوشته بودم، ولی مجبور به تغییر چند کلمه شدم که زشتش کرد... نمی شد - اصلا نباید- زیبا بیان شود.


پی نوشت سوم: اصلا همین که این هارا گفتم و نوشتم دیدید چه کوچک شدند؟ همین را می گویم دیگر... حرف را نباید زد که ... فوقش باید با انگشت اشاره نشانه اش گرفت.



امام خودم سیزدهم

سلام.

فاطمیه است. و من توی فکر فاصله ی فاطمیه ی پارسال تا امسالم، توی فکر زیربارون دویدن از قبل بیمارستان آتیه هستم تا دانشگاه امام صادق. توی فکر راهروهای موکت شده ی ساختمان اجتماعات امام صادق ... توی فکر تسبیح تازه از مدینه برگشته ای که فاطمه داده بود بم ... توی فکر چادر خیس و چتر و خیس ِ پهن شده یه گوشه ی مجلس روضه... توی فکر حدیث کساء های پارسال ... اصلا فاطمیه برام معنی گرفته از پارسال ... ای کاش می شد توی همون لحظات خوب دفن شم.

ای کاش امسال هم مجلس عزای مادرتون دعوتم می کردین ...


پی نوشت: گویا قراره کم کم دست بردارم از "دل نوشته" نویسی.

پی نوشت دوم: انتظار هم میره که قبل دست برداشتن سطح نوشته هارو پایین نیارم گویا

مریم


سر ظرف شویی بودم و طبق معمول ام پی تری توی گوشم بود، که رسید به سوره ی مریم. چند وقتی می شد که گوشش نداده بودم.


پی نوشت: شاید باید به اینجایی برسی که بگی ای کاش مرده بودم یا فراموش شده بودم و به این روز نمی افتادم که بعد در جوابت ندا بیاد که از چی ناراحتی مریمم ؟ خدا داری ... خدای تو ( اصلا این ضمیر ملکی ای که به رب چسبیده آدمو از حسرت می کشه ) برات چشمه ی آب زیر پات گذاشته .... اصلا آدم از درون می سوزه ... نه سوزش بد ... سوزش حسرت ... دل آدم می خواد خب



پی نوشت دوم: پی نوشت اول اشاره داشت به این دو قسمت از سوره ی مریم: "قَالَتْ یَا لَیْتَنِی مِتُّ قَبْلَ هَذَا وَکُنتُ نَسْیًا مَّنسِیًّا" و "أَلَّا تَحْزَنِی قَدْ جَعَلَ رَبُّکِ تَحْتَکِ سَرِیًّا" 





اتاق شکوفه


غمت در نهانخانه دل نشیند  //  بنازی که لیلی به محمل نشیند

به دنبال محمل سبکتر قدم زن  //   مبادا غباری به محمل نشیند


به پا گر خلد خار، آسان بر آرم  //  چه سازم به خاری که بر دل نشیند

 
به دنبال محمل چنان زار گریم  //  که از گریه ام ناقه در گل نشیند

خوشا کاروانی که شب را ه طی کرد  //  دم صبح اول به منزل نشیند


قدرا


اعوذ بالله من الشیطان الرجیم، بسم الله الرحمن، الرحیم،و من یتق الله، یجعل له مخرجا و یرزقه من حیث لا یحتسب و من یتوکل علی الله فهو حسبه، ان الله بالغ امره، قد جعل الله لکل شیء قدرا..
2 و 3 طلاق - اگه درست یادم باشه

بهاره

دلم تنگ شده خب.

من با هیچ کدوم از دوست هام شاید اندازه ی بهاره جنگ و دعوا نکرده باشم، ولی همیشه آخرش بی نهایت دوستش داشته ام. دعواهای بهاره هم خوبن ... مثل مادرهاس بهاره. دعوات می کنه درحدی که دوست داری نباشه و دست از سرت برداره و در همون حال هم می دونی که راست میگه و حق داره و می فهمی که چرا این کار رو می کنه.


می دونم که بهاره چندین بار تاحالا خیلی خیلی از دست من دلخور شده. هربار که میرم خونشون و پارکینگشون رو می بینم یاد اون روز میفتم که چقدر از من ناراحت بود...

اینم می دونم که من هم چندین بار تاحالا خیلی از دستش دلخور شدم و توی دلم خیلی بهم برخورده و فلان و این ها.

ولی این رو هم می دونم که فرق خواهر با دوست اینه که no matter what happens خواهر آدم خواهر آدم می مونه ... با همه ی دعوا ها جنگ ها و دلخوری ها و ....

و من حس می کنم رابطم با بهاره بعد چهارسال شبیه خواهری شده. دوتا خواهر که حتی اگه توی دنیا های متفاوت و با افکار و سلیقه های متفاوت زندگی می کنن، ولی همیشه خواهرهایی می مونن که براشون خیلی مهمه که چی به سر خواهرشون میاد و چجوری سر می کنه.

می خوام بگم که همیشه هم این بیت که " مرنجان دلم را که این مرغ وحشی، ز بامی که برخواست مشکل نشیند" همیشه هم درست نیست ... بعضی بام ها هستن که هرچند بار هم که ازشون بپری، باز هم میری و روی همون بام می شینی.


دلنتنگی برای بچه های دانشکده و چهارسال تحصیل و کلاس های صفایی و حقیقی و خرسند و .... و بوفه ها و نمایشگاه ها و ... رو بذارین کنار. این که میگم دلم برای بهاره تنگ شده یعنی دلم برای همراه لحظه به لحظه ی  18 سالگی تا 22 سالگیم تنگ شده. این چهارسال چهارسال مهمی از زندگیم بودن. همراهشونم آدم مهمیه توی زندگیم.


پی نوشت اول: امروز دلم برای مامان بهاره انقده تنگ شده بود که یهو تا دیدمشون گفتم میشه بوستون کنم؟

پی نوشت دوم: منتظرم عید بشه با بهاره بشینیم پروژه بنویسیم :))) :دی


مادر

یا زهرا