EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

آخرین روزهای 91

این روزها از خواب که پامیشی شروع می کنی به دویدن و تا شب می دویی و آخرشم به نصف کارهایی که داشتی نمی رسی.


دیروز ختم مامان فروغ ِ ریحانه اینا بود. از دیروز تاحالا توی این فکرم که نکنه یه روزی من هم صاحب عزا بشم...


الان باید کمد کتاب هام رو بریزم بیرون و حالش رو ندارم. خدایا قوتی بده. فکر نکم دیگه به شیرینی پزی برسم. یحتمل ما هم بریم توی صف شیرینی فروشی ها


پی نوشت: دیشب بابا با یه درخت بزرگ اومدن خونه که همکارا براشون فرستاده بودن. به بزرگی درخت کریسمسه و برگ هاش همه سوزنی! زهرا هم کلی سیب و ماهی درست کرده آویزونش کرده. رسما درخت کریسمس شده!



امام حسین سیزدهم

سلام.


قبلاتر ها، تولد خواهرتان که می رسید، دوست های مامان برایم کادو می گرفتند...

ولی اول دبستان که بودیم، به همه ی "زینب" ها عیدی دادند و من اعتراض داشتم که من هم زینب هستم خب، چرا به من عیدی ندادند؟ مامان شب توضیح دادند که تو فقط زینب منی، زینب بقیه نیستی که از بقیه عیدی بگیری... 

حالا فرضا من اصلا زینبِ مامان هم نباشم، اصلا همان ثمین معمولی هستم، از شما عیدی می خواهم به منابست تولد خواهر بزرگوارتان. اصلا امروز از شما فقط باید عیدی گرفت. آمده ام به قول حاج آقا فاطمی نیا یه چیزی کف دستم بریزید و بروم. .



آخرین سحرها 2

توی دنیا هیــــچ چیز رو با پنجره ی رو به مسجد اتاقم توی وقت سحر عوض نمی کنم ... هـــــــــیچ چیز رو...

تحیت

یکی از کارهایی که دوست دارم انجام دادنشون رو نماز تحیت خوندن هستش توی مسجدهای جدید ... امشب یه مسجد جدید رفتم، ولی یادم رفت نماز تحیتش رو بخونم.

امام خودم دوازدهم

امشب که از تلویزیون جامعه کبیره پخش میشد، دلم یک جایی بین مسجد گوهرشاد و رواق های پایین پا، یک جایی بین زن های ایرانی دست و پا گم کرده پشت نرده های بقیع، جایی بین ضریح سیدالشهدا و مدفن 72 یارش، جایی بین حرم برادر رحمت للعالمین و بحرالنجف، جایی بین کوچه های تنگ و تاریک کاظمین حتی پرپر می زد...

خدا رو نمی دونم چجوری شکر بکنم که توی این عمر کوتاه و بی لیاقتم دلم همه ی این ها رو تجربه کرده ...

ولی دلی که تجربه کرده حالش خراب تر از دل ندیدس، خراب تر از دل نچشیدس .... دلی که دید، دلی که چشید، دلی که حس کرد ... دیگه آروم نمی شه.





آخرین سحرها

بعضی سحرها ناخودآگاه دوست داشتنی تر اند.

بعضی وقت ها می بینی چندین دقیقه می گذرد و همین طور از پنجره به مسجد نگاه می کنی و آرزو می کنی اذان نشود ... آرزو می کنی این دقایق انتظار برای اذان به بی نهایت میل کند اصلا.

بعضی سحرها انقدر فکر و نقشه و خیال و آرزو و حاجت و دعا در ذهن داری که توی همین بی نهایتی که تا اذان مانده لال می شوی، دعایی نمی کنی ...

بعضی سحر ها با بقیه ی سحر ها فرق دارند.


پی نوشت اول: دلم برای سحرهای 91 تنگ می شود. اصلا 91 را فقط در همین سحرهایش زنده بودم شاید.

پی نوشت دوم: دیدی اسم دخترم را گذاشتم سحر.



مریم


سر ظرف شویی بودم و طبق معمول ام پی تری توی گوشم بود، که رسید به سوره ی مریم. چند وقتی می شد که گوشش نداده بودم.


پی نوشت: شاید باید به اینجایی برسی که بگی ای کاش مرده بودم یا فراموش شده بودم و به این روز نمی افتادم که بعد در جوابت ندا بیاد که از چی ناراحتی مریمم ؟ خدا داری ... خدای تو ( اصلا این ضمیر ملکی ای که به رب چسبیده آدمو از حسرت می کشه ) برات چشمه ی آب زیر پات گذاشته .... اصلا آدم از درون می سوزه ... نه سوزش بد ... سوزش حسرت ... دل آدم می خواد خب



پی نوشت دوم: پی نوشت اول اشاره داشت به این دو قسمت از سوره ی مریم: "قَالَتْ یَا لَیْتَنِی مِتُّ قَبْلَ هَذَا وَکُنتُ نَسْیًا مَّنسِیًّا" و "أَلَّا تَحْزَنِی قَدْ جَعَلَ رَبُّکِ تَحْتَکِ سَرِیًّا" 





عکس


اون روزی شکوفه گفت سه ساله با هم دوستیم یه عکس دوتایی نداریم ... امروز رفتم کل آرشیو عکس هام رو دوره کردم دیدم نه با شکوفه عکس دونفره دارم نه با صفیا... با خودم گفتم در اولین فرصت باید با شکوفه یه عکس بندازم، و رفتم توی این فکر که روزی که بخوام با صفیا عکس دونفره بندازم چند سالمونه ...


پی نوشت: ولی عکس قشنگ با جفتشون دارم ... یکی از قشنگ ترین عکس هامون با صفیا یه عکس سه نفره هستش توی عقدکنون زیدان.. 3تایی داریم از ته دل می خندیم.



اتاق شکوفه


غمت در نهانخانه دل نشیند  //  بنازی که لیلی به محمل نشیند

به دنبال محمل سبکتر قدم زن  //   مبادا غباری به محمل نشیند


به پا گر خلد خار، آسان بر آرم  //  چه سازم به خاری که بر دل نشیند

 
به دنبال محمل چنان زار گریم  //  که از گریه ام ناقه در گل نشیند

خوشا کاروانی که شب را ه طی کرد  //  دم صبح اول به منزل نشیند


این روزها

این روزها نمی دانم از زیادی فکر است یا از کمبود ایده که حرفی برای زدن ندارم. خوب گوش هایم را باز کرده ام و با تمام قوا می شنوم. کم حرف شده ام و بیشتر نگاه می کنم. انگار یک هو تمام موتورهای مغزم را روی جمع کردن اطلاعات تنظیم کرده باشم.


پی نوشت: انتخاب کردن کار سختی است.



امام رضای بیست و هشتم

سلام


یک شنبه قبل از اذان ظهر بود، دقیقا وقتی اومدم برای بار آخر سلام بدم بهتون... که یک هو یادم افتاد که چقـــــدر در سخت ترین روزهای زندگیم هوام رو داشتین.

دقیقا وقتی داشتن درهای دور ضریحتون رو می بستن بود که یادم افتاد که همین چندماهی که بیشتر از همیشه تصمیم های سخت باید می گرفتم و احتیاج به پشتوانه ی پدری مثل شما داشتم بوده که این همه صدام زدین بیام پیشتون.

دقیقا وقتی داشتم از حرمتون خارج می شدم بود که فهمیدم بیشتر ازونی که لیافتشو داشته باشم دعاهام رو برآورده می کنین... حتی خیلی وقت ها قبل ازین که بدونمشون حتی...

وقتی روم رو برای آخرین بار سمت گنبدتون کردم و برگشتم سمت باب الجواد بود که که احساس کردم حتی اگه همه ی دنیا هم تنهام بذارن ... بازم دیگه حتی یک لحظه هم توی زندگیم احساس تنهایی نخواهم داشت.