-
توی من
جمعه 16 اسفندماه سال 1392 23:43
-
امام رضای ان ام- صحن انقلابتان
جمعه 16 اسفندماه سال 1392 19:34
صدایم کردید و آمدم حرمتان آقا... یک سالی و اندی بود توی صحن انقلابتان نفس نکشیده بودم آقا... صحن انقلابتان... رواق پایین پا حتی... یک روز بیشتر نبود ولی کافی بود برای پرواز کردن و چرخیدن توی صحن های یکی قشنگ تر از دیگری تان... ممنونم آقا... ممنونیم حتی
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 4 اسفندماه سال 1392 00:24
-
خانه سازی
یکشنبه 27 بهمنماه سال 1392 21:56
کار من با خانه داری فرق دارد. تازگی فهمیده ام کارم فعلا خانه سازیست بیشتر... تبدیل کردن این چهار دیواریِ شصت متری به یک خانه! اصلا خانه چه دارد مگر؟ چند تا بالش که شب ها زیرسر گذاشته شوند و چندتا بشقاب که غذا بخوری توشان. اصلش ولی فکر کنم هوای خانه باشد. هوای خانه باید بو بدهد. باید بوی صمیمیت بدهد باید بوی دوست داشتن...
-
مایِ نو
جمعه 11 بهمنماه سال 1392 11:48
-
پی نوشت
یکشنبه 12 آبانماه سال 1392 15:45
-
آخرین سحر
چهارشنبه 24 مهرماه سال 1392 05:58
الان که این پست رو بنویسم و لباسام رو جمع کنم و برم، دیگه اینجا مهمون محسوب خواهم شد. فردا صبح باید در نقش مهمون بیام و به مادرم سری بزنم و برم! باورم نمی شه که اینقدر زود تموم شد. امشب که برسه دیگه ما صاحب خونه ایم برای خودمون!
-
مادر
یکشنبه 21 مهرماه سال 1392 23:01
یا زهرا پی نوشت: امروز عصر وقتی همه رفتن، مثل دیشب وقتی خونه ی پدری رسیدیم، مامان دراز کشیدن، رفتم تو بغلشون و گذاشتم لباسشون خیس بشه... امروز عصر به این فکر می کردم که صفیا این چند ساله چی کشیده؟ حتی فکر اینکه بخوام چند ماه نبینمشون دلم رو تنگ می کنه... پی نوشت اصلی: قطعا مادر اولین مفهومیست که هر انسانی در کودکی با...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 20 مهرماه سال 1392 20:29
من توی دنیا کسی رو پیدا کردم که صدای مریض و بی حالش هم حال داغونم رو بهتر می کنه.
-
روز های به شماره افتاده 2
جمعه 19 مهرماه سال 1392 00:23
امروز وارد خونه که شدم، اولین چیزی که سها گفت این بود که امروز مامان وسایلت رو در می آوردن و سر هرکدوم کلــــــــــی گریه می کردن که تو داری از خونشون می ری. امشب بابا که وارد خونه شدن، اولین چیزی که گفتن این بود که هفته دیگه این موقع دیگه ثمین نیست. امروز همین که توی حال نشستم، زهرا گفت تو که داری می ری، قبل رفتنت...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 17 مهرماه سال 1392 09:13
هیچ کس نیست
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 16 مهرماه سال 1392 23:52
تنها خداست که توی همه ی دل ها هست.
-
اعتماد
سهشنبه 16 مهرماه سال 1392 21:38
یک جایی بین همه ی آهنگ هایی که از راهنمایی تا همین پیارسال گوش دادم، یادمه خواننده چیزی می گفت با این مضمون که چشمت رو ببند، به من اعتماد کن، مطمئن باش به چیزی که باهاش تورو رو به رو می کنم، همونیه که تو می خوای، و در جوابش گفته می شد که می دونم اگه خودم رو به تو بسپرم با چیزهایی حتی بهتر از انتظارات خودم رو به رو...
-
ذکری
سهشنبه 16 مهرماه سال 1392 19:20
"وَمَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِکْرِی فَإِنَّ لَهُ مَعِیشَةً ضَنْکًا وَ نَحْشُرُهُ یَوْمَ الْقِیَامَةِ أَعْمَى" آیه 124 از سوره ی طه امروز از میدون فلسطین تا شرکت آقامون اینا یه ریز زیر لب این آیه رو تکرار می کردم، نمی دونم چرا یک هو یادش افتاده بودم.
-
این بار تنها برای تو می نویسم.
دوشنبه 15 مهرماه سال 1392 20:58
انگار دلم هم مثل پسورد لپ تاپم روی "رجب" گیر کرده باشد. دلم مانده جایی بین تپه های توچال و خیابان نامجو، جایی بین حرم امام رضا و آرامستان راهجرد، یا گوشه ی کوپه های قطار ... انگار دلم را توی واگن رستوران قطار جا گذاشته باشم... انگار بعد از تصویر خوابیده ی تو توی قطار، با دست های دور خود حلقه کرده از سرما،...
-
خیابان فاطمی
یکشنبه 14 مهرماه سال 1392 15:15
چرت عصرگاهی توی اتوبوس زیر نور آفتاب با عطر درهم پیچیده ی شیرینی دانمارکی و گازوئیل.
-
این جمعه ها باید بگذرند، این هفته ها حتی
جمعه 12 مهرماه سال 1392 19:50
سه روزی شاید گذشته بود از شروع گریه کردن هام که سردرد شروع شد. یک هفته ای شاید می گذره از این سرگیجه های بی معنی. نمی دونم دقیقا تا کی می خوان پا به پام بیان. تا کی می خوان صبرم رو کمتر کنن تا کی می خوان چشمام رو خیس نگه دارن... این جمعه ها قرار ندارم. دلم معلوم نیست کجاست. بهانه گیر شدم... تا آقا هست، دل تنگ خانه ی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 6 مهرماه سال 1392 07:14
گاها تلخی به وجودت رسوخ می کنه... دست و پات یخ می کنه، خطوط صورتت درهم می شه، وقتی همه می رن مدرسه و دانشگاه و اداره، تو هم تنها و بی حوصله می شی، تمام پنجره های خونه رو می بندی، یه جفت جوراب پشمی گرم می پوشی،زیپ ژاکتی که از دیشب تنت کرده بودی رو تا آخر می کشی بالا، روی تخت اتاقت می شینی و آدم هایی رو که توی پارک تردد...
-
بابا
جمعه 5 مهرماه سال 1392 23:45
رفتم نشستم تا بابا نمازشون تموم شه بهشون بسپرم صبح بیدارم کنن، از دیدنشون خسته نمی شدم. بعدش صورتشون رو بوسیدم، دلم می خواست همونجا محکم برم تو بغلشون و تتمه ی گریه هایی که کنار زهرا کردم رو به اجرا برسونم... تازگی ها بابا رو که می بینم بغضم می گیره. باورم نمی شه قراره از خونشون برم...
-
کلافه
جمعه 5 مهرماه سال 1392 23:29
توی تلویزیون یه بار یه مسابقه ای دیدم که اسمش یادم نیست، ولی اینجوری بود که هر کدوم از گزینه ها روی یک سکو بود، بهت مقداری پول می دادن، تو باید این پول رو روی سکو ها طوری می چیدی که وقتی سکویی که مال گزینه ی غلط بوده باز می شد، پولت پایین نریزه. خیلی از مردمی که توی این مسابقه شرکت می کردن، اگه روی دوتا گزینه شک داشتن...
-
آخرین روز از شهریور
یکشنبه 31 شهریورماه سال 1392 07:38
امروز یک هو استرس گرفتم. امروز یک هو ترسیدم. یک هو نگران شدم.
-
کشتی نجات 2
یکشنبه 24 شهریورماه سال 1392 22:03
سلام شاید خیلی چیزها از همان شبی شروع شد که من بودم و یک سبد گل بزرگ و هزاران هزار فکر عجیب و غریب... من بودم و ترس. ترسیده بودم. به دلیلی نامعلوم و به جز شما دست آویزی نداشتم. نشسته بودم و به پنجره ی خیس اتاقم خیره شده بودم، اسم نوه زاده ی بزرگوارتان را بلند صدا می زدم و کمک می خواستم. نمی دانستم دقیقا چرا، ولی شکی...
-
سردرگم
یکشنبه 24 شهریورماه سال 1392 19:21
گاهی اوقات نمی دونی خوشحال باشی یا ناراحت.
-
ساده
سهشنبه 19 شهریورماه سال 1392 23:56
گاهی اوقات نعمت های ساده رو ندید می گیریم. دارم به این فکر می کنم که داشتن مردی که حرفم رو می فهمه خودش یکی از نعمت های بزرگ خداس. ازون نعمت هاست که اونقدر بهش عادت می کنی یادت می ره که ممکن بود نداشته باشیش.
-
برای تو
یکشنبه 17 شهریورماه سال 1392 19:34
-
این یک هفته
شنبه 16 شهریورماه سال 1392 05:52
از پنج شنبه ی پیش که آقامون گفت داره سعیشو می کنه که تولد من مشهد باشیم تا پنج شنبه این هفته که ازین مغازه به اون مغازه دنبال کادوی تولدم بودیم یک هفته طول کشید. یک هفته ای که هرروزش رو امیدوار بودم که امسال هم روز تولدم رو پیش پدرم هستم. ناگفته نمونه که کادوی تولدم محشره! برام چیزی رو خرید که با وجود علاقه ی زیاد...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 11 شهریورماه سال 1392 00:37
این "نعم العون علی طاعه الله" از ذهنم خارج نمی شه این روزها.. اونقدر مشغولش کرده که گاها عجیب توی خلسه می رم.
-
معین
شنبه 2 شهریورماه سال 1392 01:29
گاهی اوقات هم کارهایی می کنی که اصلا فکرش رو نمی کردی یه روزی انجامشون بدی ... یکی شون هم همین معین گوش دادن نصف شبی : )
-
حال و هوا
پنجشنبه 31 مردادماه سال 1392 00:02
سه بار پست نوشتم و پاک کردم. اشتراک همشون این بود که خدا رو صد هزار مرتبه بابت همه ی چیزهایی که بهم داده شکر می کنم. از همسر و مادر و پدر و مادرشوهر و خواهرا و خواهر شوهر و بقیه ی خانوادم بگیرید... برید تا همین لپ تاپِ مانیتور سوخته ای که باهاش تایپ می کنم. پی نوشت: بابت همه ی چیزهایی هم که نداده البته شکرش می کنم......
-
انتظار
سهشنبه 29 مردادماه سال 1392 09:52