الان که این پست رو بنویسم و لباسام رو جمع کنم و برم، دیگه اینجا مهمون محسوب خواهم شد. فردا صبح باید در نقش مهمون بیام و به مادرم سری بزنم و برم! باورم نمی شه که اینقدر زود تموم شد.
امشب که برسه دیگه ما صاحب خونه ایم برای خودمون!
یا زهرا
پی نوشت: امروز عصر وقتی همه رفتن، مثل دیشب وقتی خونه ی پدری رسیدیم، مامان دراز کشیدن، رفتم تو بغلشون و گذاشتم لباسشون خیس بشه... امروز عصر به این فکر می کردم که صفیا این چند ساله چی کشیده؟ حتی فکر اینکه بخوام چند ماه نبینمشون دلم رو تنگ می کنه...
پی نوشت اصلی: قطعا مادر اولین مفهومیست که هر انسانی در کودکی با آن آشنا می شود.
امروز وارد خونه که شدم، اولین چیزی که سها گفت این بود که امروز مامان وسایلت رو در می آوردن و سر هرکدوم کلــــــــــی گریه می کردن که تو داری از خونشون می ری.
امشب بابا که وارد خونه شدن، اولین چیزی که گفتن این بود که هفته دیگه این موقع دیگه ثمین نیست.
امروز همین که توی حال نشستم، زهرا گفت تو که داری می ری، قبل رفتنت برای من هم یه اکانت بساز...
این روزها حتی تختم هم برام غریبه شده.
امروز با خونه ی خودم شاید بیشتر احساس الفت داشتم تا اتاق فعلیم.
امروز یادم افتاد نه کتابی برداشته ام برای بردن و نه هیچ چیز دیگه ای از کیف و کفش و لوازمم... اصلا انگار حال و هوام شبیه به رفتن نیست. می خوام بمونن وسایلم هرچند دیگه دارم دل می کنم... برام سخته باور اینکه دیگه هیچ کدوم از کمدهای خونه مال من نیست... باور اینکه امروز مامان و سها کمدهای اتاق هاشون رو بیرون ریختن و هرچی من توشون داشتم رو گذاشتن جلوی در که با خودم ببرم... سخته باور اینکه دیگه پای این مانیتور نخواهم نشست... همه ی این ها سختن. ولی به طرز غریبی براشون لحظه شماری می کنم....
یک جایی بین همه ی آهنگ هایی که از راهنمایی تا همین پیارسال گوش دادم، یادمه خواننده چیزی می گفت با این مضمون که چشمت رو ببند، به من اعتماد کن، مطمئن باش به چیزی که باهاش تورو رو به رو می کنم، همونیه که تو می خوای، و در جوابش گفته می شد که می دونم اگه خودم رو به تو بسپرم با چیزهایی حتی بهتر از انتظارات خودم رو به رو خواهم شد... چیزهای زیبایی که هرگز فکر نمی کردم داشته باشمشون...
"وَمَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِکْرِی فَإِنَّ لَهُ مَعِیشَةً ضَنْکًا وَ نَحْشُرُهُ یَوْمَ الْقِیَامَةِ أَعْمَى"
آیه 124 از سوره ی طه
امروز از میدون فلسطین تا شرکت آقامون اینا یه ریز زیر لب این آیه رو تکرار می کردم، نمی دونم چرا یک هو یادش افتاده بودم.
سه روزی شاید گذشته بود از شروع گریه کردن هام که سردرد شروع شد. یک هفته ای شاید می گذره از این سرگیجه های بی معنی. نمی دونم دقیقا تا کی می خوان پا به پام بیان. تا کی می خوان صبرم رو کمتر کنن تا کی می خوان چشمام رو خیس نگه دارن...
این جمعه ها قرار ندارم. دلم معلوم نیست کجاست. بهانه گیر شدم... تا آقا هست، دل تنگ خانه ی پدری هستم و تا می ره دل تنگ اون. بین زمین و آسمون معلقم انگار. از برنامه ریزی و هماهنگ کردن کارها خسته شدم. فقط می خوام سرم رو بذارم روی بالش تا روی گردن سنگینی نکنه، چشمام رو ببندم و به هیچی فکر نکنم. این روزها هر فکری به سادگی اشکم رو در می آره...
پی نوشت: و من یتوکل علی الله فهو حسبه
پی نوشت: و من یتق الله یجعل له مخرجا
پی نوشت: یا ستار العیوب
پی نوشت: یا غفار الذنوب
پی نوشت: یا اله العاصـــــین....
گاها تلخی به وجودت رسوخ می کنه... دست و پات یخ می کنه، خطوط صورتت درهم می شه، وقتی همه می رن مدرسه و دانشگاه و اداره، تو هم تنها و بی حوصله می شی، تمام پنجره های خونه رو می بندی، یه جفت جوراب پشمی گرم می پوشی،زیپ ژاکتی که از دیشب تنت کرده بودی رو تا آخر می کشی بالا، روی تخت اتاقت می شینی و آدم هایی رو که توی پارک تردد می کنن می شمری و یاد 20 ساعت پیش میفتی که توی مغازه روی پله ها، جایی که گوشیت آنتن بده نشسته بودی و همین جور به گوشیت نگاه می کردی و هزار و یک، هزار و دو می شمردی .... تا برسی به شصت و ساعت گوشیت نشون بده که یک دقیقه ی دیگه هم گذشت...
قرآن بخوان.
پی نوشت: همیشه منتظر بودم این پاییز برسه. یه پاییز دو نفره...
توی تلویزیون یه بار یه مسابقه ای دیدم که اسمش یادم نیست، ولی اینجوری بود که هر کدوم از گزینه ها روی یک سکو بود، بهت مقداری پول می دادن، تو باید این پول رو روی سکو ها طوری می چیدی که وقتی سکویی که مال گزینه ی غلط بوده باز می شد، پولت پایین نریزه.
خیلی از مردمی که توی این مسابقه شرکت می کردن، اگه روی دوتا گزینه شک داشتن مثلا نصف پولشون رو روی این سکو می ذاشتن و بقیه رو روی بعدی.
مطمئنم که اگه روزی توی همچین مسابقه ای شرکت می کردم، همه ی سرمایم رو روی یک سکو می ذاشتم... شاید از نظر خیلی ها غلط بیاد حتی. ولی اینجور آدمیم.