EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

حکایت یک دل


یاد علی به خیر و جمله ای که 100بار تکرار میشد در فصل های او:


مگه یه دل چقدر جا داره؟؟


هان؟؟ چقدر جا داره؟؟؟


اینقدر که آروم پشت تلفن به سنا بگه اگه علی بره:  سخته...


اینقدر که سه شب وسط همه خوابای پرت و پلاش مونارو ببینه


ببینه که تو خواب بهش میگه : برگشتی...


اینکه هی باباش بگه دلمون تنگ شده براشون،ببین آنن؟؟


اینقدر که وقتی مونا میگه درسش شده4سال، بابا هی بگه خب اصل همون2 سال اوله بعدش رو میشه اینترنتی هم پیش برد


و تو هی بغض کنی


و تو هی بغض کنی


و مامان اینا برن مسجد امام حسن


و تو یهو از اول پست شروع کنی زار زدن


آره دل کندن


ولی از کی؟؟؟


از مونا...


مونایی که رفتنش همه چیو عوض کرد


اول از همه زندگی منو


جنوب که یادت هست؟؟مونا فردا شبش رفت


و من هنوز هم گریه نمیکنم برای روزی که رفت که آنقدر شاد بود که انگار از قفش آزاد شده


چنان میخندید که ماه ها ندیده بودمش اینجور


و چقدر کار لغوی است نویسندگی


و لعنت به زبان


که وقتی از خواهرت میگویی مرتب به زبانت میاید: بود....


پستم بی در و پیکره. نام خدا در او نیست


ولی من دوستش دارم،چون اگر خدا نبود، خیلی چیزها مجاز بود...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد