وقتی بعد 20 سال می ری خونه ای که توش به دنیا اومدی ( نه این که تو این 20 سال نرفته باشیا ! تازه 13 ساله که هفته ای 1 بار اونجایین، ولی به این دید نرفتی ! ) دلت نه می خواد بچه باشی نه بزرگیت جلوه ی قبلشو داره
وقتی بعد این همه سال وقتی می خوای بری تو راهرو ( راهرویی بری که اون موقع ها با نینا و سوره و سودابه و زینب توش مامان بازی می کردین) باید مانتو تنت کنی ، از این که پله ها اینقدر کوچیک شدن حرصت می گیره
پ ن :
صدای فریاد مردی پیچید، به سمت پنجره دوید
پرده رو کنار زد و پنجره رو تا آخر باز کرد و قبل از این که هوای تازه داخل اتاق فرصت رخنه کردن توی مغزش رو پیدا کنه، دیوار روبه رویی کوچه رو دید
پسر بچه ی همسایه روی زمین افتاده بود و دستش رو توی سرش گرفته بود
یه شورلت با درهای باز چلوی پسرک وسط کوچه افتاده بود، طوری که معلوم بود راننده ازش پریده بیرون و وقت پارک کردنش رو نداشته
توی تاریکی شب، فلاشر های ماشین وسط کوچه خیلی تو ذوق می زدن
صدای گریه ی یه زن از ته کوچه میومد
یه مرد جلوی پاش رو زمین افتاده بود
آقای صداریی مرده بود
دوباره به پسرش نگاه کرد که ماتش برده و به ماشین زل زده بود
قبل از بسته شدن کامل پنجره، صدای رادیوی روشن شورلت وسط کوچه رو شنید
پ ن 2 :
این بالایی یکی از واضح ترین خاطراتم ازون خونس
چه خاطرۀ واضح ِ وحشتناکی !
آره
با پسرش تو کوچه بازی می کردیم
حالا شد یه خاطرۀ واضح ِ عاطفی وحشتناک! :))
تصدقت
I just hold my breath