EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

شورلت رادیو ضبط دار آفای صدرایی

وقتی بعد 20 سال می ری خونه ای که توش به دنیا اومدی ( نه این که تو این 20 سال نرفته باشیا ! تازه 13 ساله که هفته ای 1 بار اونجایین، ولی به این دید نرفتی ! ) دلت نه می خواد بچه باشی نه بزرگیت جلوه ی قبلشو داره


وقتی بعد این همه سال وقتی می خوای بری تو راهرو  ( راهرویی بری که اون موقع ها با نینا و سوره و سودابه و زینب توش مامان بازی می کردین) باید مانتو تنت کنی ، از این که پله ها اینقدر کوچیک شدن حرصت می گیره


پ ن :

صدای فریاد مردی پیچید، به سمت پنجره دوید 

پرده رو کنار زد و پنجره رو تا آخر باز کرد و قبل از این که هوای تازه داخل اتاق فرصت رخنه کردن توی مغزش رو پیدا کنه، دیوار روبه رویی کوچه رو دید

پسر بچه ی همسایه روی زمین افتاده بود و دستش رو توی سرش گرفته بود

یه شورلت با درهای باز چلوی پسرک وسط کوچه افتاده بود، طوری که معلوم بود راننده ازش پریده بیرون و وقت پارک کردنش رو نداشته

توی تاریکی شب، فلاشر های ماشین وسط کوچه خیلی تو ذوق می زدن

صدای گریه ی یه زن از ته کوچه میومد

یه مرد جلوی پاش رو زمین افتاده بود

آقای صداریی مرده بود

دوباره به پسرش نگاه کرد که ماتش برده و به ماشین زل زده بود 

قبل از بسته شدن کامل پنجره، صدای رادیوی روشن شورلت وسط کوچه رو شنید


پ ن 2 :

این بالایی یکی از واضح ترین خاطراتم ازون خونس

نظرات 3 + ارسال نظر
کوریون جمعه 21 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 13:47 http://chorion.blogsky.com/

چه خاطرۀ واضح ِ وحشتناکی !

آره

با پسرش تو کوچه بازی می کردیم

کوریون شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:29 http://chorion.blogsky.com/

حالا شد یه خاطرۀ واضح ِ عاطفی وحشتناک! :))



تصدقت

معصومه دوشنبه 24 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 15:30

I just hold my breath

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد