EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

مرگ

پسرک رفته بود روی اعصاب مامانش! کفش خواهرش رو می خواست، به هر قیمتی که باشه

جیغ زد فریاد زد، به نشانه اعتراض یکی از مجسمه های مامانش رو شیکوند، با کفش کثیف روی فرش ها راه رفت، هرکاری که از دستش بر میومد انجام داد تا آخر مامانه به ستوه اومد و کفش خواهرشو بهش داد و گفت: بیا بگیر ببینم می خوای چی کارش کنی!


یک بسته داد دست دختربچه و گفت: این رو برای تو آوردم، دختربچه تشکر کرد بسته رو باز کرد، کلی ذوق زده شد و سریع کفش ها رو پاش کرد، مث شاهزاده ها راه می رفت و دور خودش می چرخید و با کفش ها می رقصید.


پسرک محو پاهای دخترک شده بود، همونی شده بود که می خواست. مطمئن بود مامانش هم اگه این هارو میدید هرگز با دادن کفشایی که 2 سال بود کسی بهشون دست نزده بود اینقد مخالفت نمی کرد.


مامان پسربچه توی خونه نشسته بود و گریه می کرد، توی این دو سال هربار توی اتاق دخترش رفته بود همین حال رو پیدا کرده بود.

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] یکشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:05

خیلی قشنگ بود هانی

داری پیشرفت میکنی هان

خیلی قشنگتر و قابل فهم تر بود

اصن ابهام نداشت

I`m proud of u

مرسی بیب :*

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد