توی این فیلم یک ذهن زیبا، این آقاه بود اسمش بود "جان نش" ...
اصلا همه ی اکتشافات و اون چیزایی که بهشون رسید سر منشاش نشستن کنار پنجره بود
کنار پنجره آدم ریاضی دان می شه، کنار پنجره آدم فیلسوف می شه، کنار پنجره شاعر می شه، عاشق می شه، دیوونه می شه
چشم هارا باید بست
جور دیگر باید دید
کنار پنجره باید رفت
کنار پنجره باید با دوست قرار گذاشت
گنار پنجره باید دست هارا شست
کلا کنار پنجره باید بود
از اون پست ها بود که بابایی دوست داره
تصدقت بابا ..