هرگز نفهمیدم سرمای زمستون رو که همه وجودت رو فرا می گیره و تا مغز استخوانات درد می گیره و احساس سرما و تنهایی به تک تک سلولات روسوخ می کنه رو ترجیح می دم
یا گرمای تابستونو که چنان تو کلت فرو می ره که جدی جدی حس می کنی مغزت داره قل قل می کنه و دیگه کار نمی کنه و از گرما نفست بند می اد
ولی همیشه دانسته ام که چیزی مثل حال و هوای بهار همیشه منو سرحال میاره تا 3 ماه فراموش کنم زندگی بدون اون چجوری می تونه باشه و تخت گاز جلو برم
و همیشه تر دانسته ام همیشه از اواخر تابستون ( از بعد تولدم دقیقا ) منتظرم بارونای پاییزی برسن و پاییزی شرو شه که هر لحظش یاد آور نبودنش هست
پاییزا همش می ترسم فردا بشه و به پایان پاییز نزدیک تر شیم
هی میام می خونمت / هی و هی میام می خونمت و نمی دونم چی بگم :)