EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

رحمت

این یادآوری رحمت پروردگار تو به زکریا است

وقتی خداش رو یواشکی صدا زد

وقتی که می گفت خدایا پیر شدم، پیر، دیگه امکانش نیس که به خواستم برسم، ولی هرگز نسبت به دعای تو ناامید نبودم

من می دونم که شرایط طوری هست که نمیشه، ولی تو از پیش خودت به من یه جانشین بده ...

که مثل خودم و خانوادم باشه 

زکریا ! یک پسر برات کنار گذاشتیم، اسمش هم یحی است و تا به حال نظیری نداشته

گفتش خدایا نمیشه، امکان نداره

خدا گفتش این که آسونه عجیب تر از این هم قبلا انجام دادم، از چی تعجب می کنی ؟

گفت خدایا برام یه نشونه بذار

گفتش سه روز با کسی صحبت نکن

نظرات 2 + ارسال نظر
معصومه پنج‌شنبه 3 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 16:25

تو گودر شیر کردمش هان

خعلی قشنگ بود

یاد اتوبوس جنوب و ام پی تری من که نمیدونم الان کجای این دنیاس!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

تیکه می ندازی ؟ حقمه ! بنداز ! یه جایی تو اتاقمه

لحظه های بی تو چهارشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 13:56

مرسی که دلنوشته هامو خوندی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد