چقدر دوست دارم برگردم به شب های تو
به شب هایی که با فکر تو می خوابیدم
به شب هایی که همه می خوابیدن و من راه می افتادم توی خونه ازین ور به اون ور قدم می زدم و با خودم دوره می کردم که روزم چون گذشت و به تو فکر می کردم که اگه بودی، اون روزم چجوری گذشته بود.
به شب هایی که می دونستم وقتی تموم شن، یک روز دیگه ی بی تو هم از توی جدول خط می خوره و من رو یک قدم به تو نزدیک تر می کنن.
برگردم به شب هایی که s*_g*_a*_a*_m*_g*_a ساخته شد.
دوست دارم برگردم.
ولی دیگه ایمانی ندارم.
دیگه ایمانی ندارم به دست هایی که برای همیشه گرمم می کنن.
دیگه ایمانی ندارم به دست هایی که با خوردشید فقط 4 بند انگشت فاصله داشت.
دیگه ایمانی ندارم به "ما" ...
دیگه اعتقاد ندارم به فهمیدن چشم هات
دیگه اعتقاد ندارم به تویی که می دونی و می دونی و می دونی و می دونی
ولی نمی دونم چرا همچنان برای تو می نویسم
کاش اون بی غیرت لعنتی می فهمید...
کاش میفهمید یه روزی چقدر دوستش داشتی/داشتیم و نبود و ندید و نخواهد بود... اصن وقتی نیست چجوری باهاس بفهمه؟ حکما نمی فهمه و نمیبینه و نمیخونه...
چون هیچی بهتر از "تو" برای نوشتن نیست .