EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

هنوز هم برای تو می نویسم

چقدر دوست دارم برگردم به شب های تو

به شب هایی که با فکر تو می خوابیدم

به شب هایی که همه می خوابیدن و من راه می افتادم توی خونه ازین ور به اون ور قدم می زدم و با خودم دوره می کردم که روزم چون گذشت و  به تو فکر می کردم که اگه بودی، اون روزم چجوری گذشته بود.

به شب هایی که می دونستم وقتی تموم شن، یک روز دیگه ی بی تو هم از توی جدول خط می خوره و من رو یک قدم به تو نزدیک تر می کنن.

برگردم به شب هایی که s*_g*_a*_a*_m*_g*_a  ساخته شد.

دوست دارم برگردم.

ولی دیگه ایمانی ندارم.


دیگه ایمانی ندارم به دست هایی که برای همیشه گرمم می کنن.

دیگه ایمانی ندارم به دست هایی که با خوردشید فقط 4 بند انگشت فاصله داشت.

دیگه ایمانی ندارم به "ما" ...

دیگه اعتقاد ندارم به فهمیدن چشم هات

دیگه اعتقاد ندارم به تویی که می دونی و می دونی و می دونی و می دونی


ولی نمی دونم چرا همچنان برای تو می نویسم



نظرات 2 + ارسال نظر
Talkative سه‌شنبه 13 دی‌ماه سال 1390 ساعت 22:38

کاش اون بی غیرت لعنتی می فهمید...
کاش می‌فهمید یه روزی چقدر دوستش داشتی/داشتیم و نبود و ندید و نخواهد بود... اصن وقتی نیست چجوری باهاس بفهمه؟ حکما نمی فهمه و نمیبینه و نمیخونه...

بــاران چهارشنبه 14 دی‌ماه سال 1390 ساعت 18:45

چون هیچی بهتر از "تو" برای نوشتن نیست .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد