دیشب تمام خواب را در راه شهرتان بودیم و رسیدیم و تمام مدت را درحال پیدا کردن وسایلم بودم و چون تمام شد، صدا زدند که قطار دیر می شود، وسایلت را جمع کن، باید برگردیم.
شما که می دانید چه دلتنگ مزارتان هستم، صدایم کنید، دست و پاها همه از شما تبعیت می کنند، می دانم که شما بیشتر از من بر آن ها ولایت دارید، صدایم کنید، پاها قبل من می دوند به سویتان.
نه که شعار باشد ها ... دیده ام که خواسته ام گناهی کنم و نگذاشته اید. دیده ام.. . دیده ام چگونه بر تمام جهان سروری می کنید.. . شما فقط صدایم کنید. سلامم را جواب دهید. برای چون منی کفایت می کند.