EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

1 شهریور 85

وسط خونه تکونی، کیف خاطراتم از دستم افتاد و ما یحتوی ش ریخت بیرون، اونجا بود که یه پوشه رو دیدم که گوشش اسمم نوشته شده بود.


توی پوشه سه تا برگه:


یه کپی از صفحه ی اول دیوان حافظ - که با "الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها" شروع می شه و آخرش با "متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها" تموم میشه.


یه کپی از خطبه ی اول نهج البلاغه - که با حمد خدا شروع میشه و با توصیف خلقتش تموم میشه.


یه کپی از یه شعر کوتاه از کاظم کاظمی که توی ادامه ی مطلب می نویسمش.



صفیا میشه شونت رو داشته باشم؟ می خوام سرم رو بذارم روش و زل بزنم به گنبد امام هشتمم و صدای سلام دادن صبح گاهی خدام رو بشنوم و اشک بریزم.

صفیا میشه بدونی چقد دل تنگتم؟

صفیا جان، تو که نیستی، تهران ما چیزی کم دارد دختر. کم دارد. ساختمان های خیابان انقلاب، ساختان های بلوار کشاورز، خیابان های ولنجک حتی، بوفه ی کنار سلف هم چیزی کم دارند.

صفیا جان بزرگ بودی رفیق. بزرگ تر هم شدی.

و لقد جئتمونا فردی کما خلقناکم اول مرة...

صفیا جان ثمین دلش برای شما تنگ است.

ثمین روزی صد بار با خودش می گوید چرا روزی که در اتاقت دعوتش کردی به همکاری، دست رد زد به سینه ی رفیقش.

دست خطت را دیدم روی برگه ها، دل تنگیم چند برابر شد. دوستت دارم رفیق.




ابوذر


همسایه - چشم بد نرسد - صاحب زر است

چون صاحب زر است، یقینا ابوذر است

کم کم به دست مرده دلان غصب می شود

باغی که در تصرف گل های پرپر است

چون و چرا مکن که این کشتزار وهم

هرکس که چون نکرد و چرا کرد، بهتر است

صبح از مزار خط شکنان زنده می شود

شاعر هنوز در شکن زلف دلبر است

ای برده هرچه بوده! چه داری که پس دهی؟

اصلا بیا و فرض کن امروز محشر است

گفتید لب ببند که با هم برادریم

من یوسفم، که است که با من برادر است؟


ما دل به راهنمایی این ها نبسته ایم

پایی اگر دارز کنی، جاده رهبر است

با سنگ تو بگو که چه اندیشه می کنند

حتی بدون بال، کبوتر کبوتر است

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد