EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

اگر زلزله بیاد - یا حالا خونه آتیش بگیره - اینا رو نجات می دم

البته بگم سعی کردم اونقدی روی خودم کار کرده باشم که اگه الان کل کیف خاطراتم رو جلوم بسوزونن، فقط نگاهش کنم ... - حالا همین الان خدا سرم میاره تا بفهمم لاف زدم مثلا -

ولی خب، اگه قرار باشه بگم که کدوما رو دوست دارم نجات بدمـــ ... یا اینکه بگم کدوما برام از همه مهم ترنـــ .. خب باید بگم شاید اصل اصل اصلش جانماز و قرآنم باشه، ولی خب تا شروع می کنی به گفتن، همه میان پشت سرهم.





1- جانماز عزیزم که شامل: سجاده ی عزیزتر از جونم، چادر نماز و مقنعه ی دوست داشتنیم، تسبیح جاسپری که بهاره برام خرید، حدیث کسای مامانجون، صحیفه سجادیه ای که مامانم بهم کادو دادن میشه.

2- قرآن توی کیفم که بابا بهم دادنش و توی سفر کربلا خیس خیس خیس خیس خیس شد.

3- دفترچه ارتباطات ثمین و مامان

4- پروانه ی معصومه ( نشون خواهریمون )

5- قرآن حفظم که از اول دبستان رفیقم بوده و روی جلدشم یادگاری زهره و صفیا رو چسبوندم.

6- اولین و آخرین گوشیم که همیشه هروقت از گوشیم حرف می زنم، اون میاد توی ذهنم.

7- درنجفی که روش "علی نوشته و عینش رو از نجف برای هانی آوردم.

8- قرآنی که با هانی برای دخترم خریدم و لاش یه هزاری هستش که هانی برای دخترم گذاشته.

9- سنگ حرم امام حسین و کاشی حرم حضرت عباس که صفیا و شکوفه برام آوردن.

10- دفترچه ی حضور غیاب کاراموزی که تبدیل به دفترچه خاطرات تابستان 90 شد .............

11- کیف عزیزی که از اول دبیرستان تاحالا به عنوان پراستفاده ترین کیف زندگیم بوده و عاشقشم.

12- دستمال و ویتامین آد و کرم مرطوب کننده و مسواک و خمیردندونم ( اصنم مسخره نیست بردنشون! حتی اگه هرجا بشه خرید).

13- هارد عکس ها.

14- کیف خاطراتم که پر از چیزایی هستش که می تونم برای تک تکشون یه پست بنویسم.

15- نظراتی که بچه های مدرسه از اول دبیرستان تا آخر پیش دانشگاهی ( بعد 13 سال زندگی با ثمین ) دربارم نوشتن.


اینم عکس با کیفیت بالاتر ( توی اون یکی درنجفم زیاد معلوم نیستش )

نظرات 5 + ارسال نظر
Talkative چهارشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 00:09

خوشم میاد انقدر سبک باری و میخوای این همه چیز رو نجات بدی :دی یعنی تا شما اینا رو جمع آوری کنی ایشالله ماشالله خونه رو سرت خراب شده. همون جریان تدفین با خاطرات رخ میده :دی


پیوست یک: به بعضی از وسایلم که دست میزنم تا لمسشون میکنم خاطرشون زنده میشه... جوری که انگار اونا اجسام بی جون نیستن... زندن... قلب دارن... میگن که هستن و وجود دارن...

پیوست دو: این اولین عکس اینجاس آیا؟

تازه دودل بودم کیفه رو بذارم توی عکس یا نه :)) چون کیف خاطراتم خــــیلی سنگینه

پیوست یک ...
پیوست دو : اوهوم...

پی نوشت: لازمه بگم توی تمام عکس شما حضور داری؟

صفیا... چهارشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 05:17

من و ببر به شهر خاطره ها... کاش می شد فقط لحظه ای توی فشم آن سال ها سر به زانوی ت بگذارم ثمین.... بیمار غم ام آه.....

شوکو چهارشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 22:01

بهش فک میکنم...

یه قران دارم مثل قران سمت راستی... یه حاجاقایی بم هدیه ش داد... دو بار خاب اقا رو دیدم راجع بهش و برام یکی از بهترین چیزاس...

البته دارم سعی میکنم از چیزایی که خیلی دوستشون دارم جدا شم و ببخشمشون ولی خب....

خوابت رو خوندم و بغض کرده بودم

و نرید ان نمن علی الذین استضعفوا فی الارض...

[ بدون نام ] سه‌شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 16:00

من اما دلم میخواد خودمو اونجا جابزارم زیر آوار

فاطمه ث سه‌شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 16:07

جالب بود،من که نمیدونم اگه همچین اتفاقی بیفته چی رو نجات میدم

اماخدایی کوله پشتیه پرمحتوایی داریا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد