EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

این نوشته سندی ندارد ولی خودش سند است

این روزا ذهنم قرار نداره. دست خودش نیست، هرچی میاد بنویسه روضه می شه.

این روزا دلم آروم نمی گیره. دلم گیر کرده بین مسجد پیغمبر و خونه ی زهرا. هی فاصله ی بینشون رو می ره و دوباره قدم به قدم بر می گرده.

همیشه تهش بین مسجد و اون خونه یه جا وایمیسته دلم و تو این فکر فرو می ره که تو هم اگه اونجا بودی ثمین، تو هم حکما توی یکی ازون شبا که صاحب این خونه میومد دم در خونت و ازت می خواست که با امامش، با ولیش، با همسرش، پسرعموش، علیش هم پیمان بشی، یه جواب سربالایی می دادی و یه کاری، درسی، پروژه ای، مادر پیری، پدر ناتوانی، بچه ی شیرخواری رو بهونه می کردی و با شرمندگی در رو می بستی...

به اینجای روضم که می رسم، همیشه بغضم می ترکه. وقتی خودمو می بینم که در رو می بندم، وقتی خودمو می بینم که دارم دری رو می بندم که پشتش دو تا پسر وایسادن و دارن منو نگاه نگاه می کنن...  همیشه از خودم متنفر میشم.

و به این فکر می کنم که همون دوتا پسر، همون دوتایی که سنشون اون قدری نبود که بیان و خطابه بگن مثل مادرشون و از حق پدرشون که داشت پایمال می شد دفاع کنن، ولی این قدری بود که همه ی این صحنه ها رو حفظ کنن، همه ی این حرف هارو ضبط کنن، همه ی این بهونه ها رو به خاطر سپردن که یه روزی برسه که به همه نشون بدن که همه ی این اما و اگر ها که تراشیدن و همه ی این بهونه ها که درست کردن ساختگی بوده.. به همه نشون بدن که وقتی قلبت، دلت با حق باشه، اونوقت بهونه کردنِ زن و بچه و 6 ماهه و کم بودن تعداد و .... همش کشکه...

حالا دیگه خیلی سخت تر شده. حالا دیگه بستن در روشون خیلی سخت تر شده ... خیلی خیلی سخت تر شده. به اندازه تک تک کلمه هایی که توی نامه ی صلح حسن و معاویه نوشته شد، به اندازه دونه به دونه ی تیرهایی که به تابوتشون پرتاب شد، به اندازه قطره قطره خون هایی که توی کربلا ریخته شد، به اندازه تمام اشک هایی که ریخته شد .. به اندازه ی همه ی اینا بستن این در سخت شده. انگار در بستن روی دختر پیغمبر آسون بود! انگاری بستن در روی مادرشون آسون بود که اینجوری کار ما رو سخت کردن این دو پسر ...


وقتی می گی الله و بعدش محمد و علی و فاطمه و حسن و حسین میان، اونقدی کار سخت می شه ... انقدی  راه هر بهونه ای بسته می شه... که دیگه جون دادن کمترین کاریه که از دستت برمیاد. و ما هنوز جونمون توی تنمونه.

نظرات 3 + ارسال نظر
شوکو جمعه 18 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 21:52

عجیبه
عجیب...
درکش برام خیلی سخته همیشه
مردم تا یه برهه از زمان درکشون برام عجیب تر از بقیه س
همیشه فک میکنم؛ همین مردمی که پیامبرو دیدن؛ کلیی باش سلامعلیک و حال و احوال و پای منبرش بیا و دخترم بشه زن پیامبر و فولان...
کلی من یار غارم و من فولانم و من بیسارم
کلییی من توی جنگ فولان با پیامبر بودم
من فلان قدر حدیث حفظم...
بعدش تا میشه وقت رحلت(به اعتقاد من شهادت) پیامبر دیگه دخترش رو نمیشناسن!!
دیگه علی ع میشه یه مرد غریبه...

دیگه میشه حب دنیا
پدر همین دختری که با این وضع بهش ظلم شد!؛ چقدددد تلاش کرد درست کنه همون مردم رو...
درست نشدن!
چقد گف علی ع برادرمه... جانشینمه... چقد حدیثای دیگه
حالا که همه بودن موقع غدیر و بشون گفتن خب شماها که غدیر پیمان بستید بیعت کردید
گفتن نه! پیامبر گفت علی دوست ماس!!

حضرت فاطمه خیلییی مظلومه
خیلیییی بهش ظلم شد...
ما اگر از غم ِ مادرمون بمیریم؛ رواست...

تازه؛ همیشه برام عجیب بوده... حضرت فاطمه 18 سال فقط عمر کردند؛ توی این 18 سال چیکاااار کردند که ما اگر بخوایم توی همههه ی جنبه های زندگی الگو قرارشون بدیم کم نمیاریم موردی...
خیلییی عجیبه


دوست داشتم کلییی حرف بزنم... نمیشه اما

صفیا شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 12:25

نفس گیر بود بانو....

فاطمه چهارشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 12:30

دکتر شریعتی:

خواستم بگویم، که فاطمه دختر محمد است. دیدم که فاطمه نیست.

خواستم بگویم، که فاطمه همسر علی است. دیدم که فاطمه نیست.

خواستم بگویم، که فاطمه مادر حسین است. دیدم که فاطمه نیست.

خواستم بگویم، که فاطمه مادر زینب است. باز دیدم که فاطمه نیست.

نه، این‌ها همه هست و این همه فاطمه نیست.

«فاطمه، فاطمه است»

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد