EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

غسالخونه

همیشه یه ترس خاصی داشتم از غسال خونه. همیشه می ترسیدم ازین که پام رو از پاشنه ی درش رد کنم. چندوقت پیش خواستم برم مامانم نذاشتن، امروز که برای خاک سپاری خاله مهری رفته بودیم، مامان اومدن برن تو، گفتن می خوای بیای؟ منم رفتم باهاشون، از همون اولی که وارد درش شدیم پام می لرزید. نمی دونم چرا قلبم تند تند می زد... خاله رو که آوردن، شروع به شستنشون که کردن، شروع کردم به زیارت عاشورا خوندن، دیگه بقیش رو نگاه نکردم، احساس هم می کنم برام کافی بود. اون وحشتی که داشتم ریختش یه جورایی.

حالا دیگه می دونم وقتی بمیرم کجا می برنم. تقریبا فهمیدم چی می شه.



پی نوشت: دست و پای خاله جون همش پر از ورم بودش و زخم بستر و کبودی و جای سوزن و اینا ها ... کلی اونجا برای خودم روضه خوندم ...

نظرات 3 + ارسال نظر
Talkative جمعه 25 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 17:04

هنوز جرئت ندارم
حتی هنوز دلم نمیخواد پام رو از درش رد کنم...

فاطمه شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 00:11

آرزو میکنم که وسعت صبرت به اندازه دریای غمت باشه.تسلیت میگم.

صفیا شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 01:05

برات احترام قائل ام رییس.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد