همیشه یه ترس خاصی داشتم از غسال خونه. همیشه می ترسیدم ازین که پام رو از پاشنه ی درش رد کنم. چندوقت پیش خواستم برم مامانم نذاشتن، امروز که برای خاک سپاری خاله مهری رفته بودیم، مامان اومدن برن تو، گفتن می خوای بیای؟ منم رفتم باهاشون، از همون اولی که وارد درش شدیم پام می لرزید. نمی دونم چرا قلبم تند تند می زد... خاله رو که آوردن، شروع به شستنشون که کردن، شروع کردم به زیارت عاشورا خوندن، دیگه بقیش رو نگاه نکردم، احساس هم می کنم برام کافی بود. اون وحشتی که داشتم ریختش یه جورایی.
حالا دیگه می دونم وقتی بمیرم کجا می برنم. تقریبا فهمیدم چی می شه.
پی نوشت: دست و پای خاله جون همش پر از ورم بودش و زخم بستر و کبودی و جای سوزن و اینا ها ... کلی اونجا برای خودم روضه خوندم ...
هنوز جرئت ندارم
حتی هنوز دلم نمیخواد پام رو از درش رد کنم...
آرزو میکنم که وسعت صبرت به اندازه دریای غمت باشه.تسلیت میگم.
برات احترام قائل ام رییس.