EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

این روزها

این روزها که می گذرند، هربار دنیا سخت می شود جوری که می بینم راهی برای حل مشکل پیش رو ندارم، انگار دستی می آید روی سرم کشیده می شود می گوید: آرام باش ثمینِ من، آرام باش.

این روزهایی که از اول امسال گذشته، همگی روزهای آرامی بوده اند. نه که فکر کنید سختی نداشته اند... گریه زیاد کرده ام.. از تراکم فکرهای بی نتیجه سرم زیاد گیج رفته ... ذهنم زیاد مشغول بوده... قلبم تنهایی زیاد کشیده ... ولی همچنان می گویم هربار هنوز دقیقه ای از اوج تراژدی نگذشته که دلم آرام می شود.

...  از مشهد که برگشتیم، کمی بیشتر از سفرمان نگذشته بود که یکی از همسفری ها که دل پری داشت و دلش هم به حق پر بود و غمش هم به حق بزرگ بود و دردش باعث شده بود دردهای کوچکم را فراموش کنم، گفت که مشکلش حل شده، گره ی کور زندگی اش باز شده ... دردش رفته .. تو گویی هرگز نبوده ...

با خودم گفتم فلانی که حاجتش را گرفت... جواب تو را هم حتما امام می دهند ثمین، خیالت راحت دختر ... امشب داشتم می گفتم فلان یکی هم به خواسته اش رسید دختر، نکند واقعا فقط تو جواب نگرفته ای ...

یک هو یادم افتاد... آرامش خواسته بودم. دل آرام. قلب آرام. ذهن آرام. فکر آرام.



پی نوشت: برای همین است که می گویم صاحب دارم، صاحب داریم...


نظرات 1 + ارسال نظر
الناز یکشنبه 27 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 22:49

بالاخره یه سری به این وبلاگ شما زدم راستش پستاتو نخوندم با دقت یه نگاه انداختم دیدم همش حرف دله از اون حرفاس که به دل میشینه
سر میزنم اینورا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد