EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

مزخرف ترین دوست روی زمین

امروز داشتم چهارراه رد می شدم، یه ماشینه وایساد که رد شم، طبق معمول به نشانه ی تشکر برای راننده سر تکون دادم،بعد نگاهم افتاد به دختری که کنارش نشسته بود، دختره خیلی آروم بود ... خیلی راحت لم داده بود کنار راننده ... برای چند لحظه روی چهره ی دختره مکث کردم، اون هم نگاهم کرد، وقتی از خیابون رد شدم و ماشین از کنارم گذشت، با خودم گفتم: چقد دختره شبیه مهناز(دوست کلاس چهارم و پنجمم) بود ... یادم افتاد پارسال یه بار توی خیابون دیده بودمش و شمارش رو گرفته بودم، با خودم گفتم شب که رسیدم خونه شاید بهش اسمس زدم امروز دیدمت .. بعد گفتم برو بابا ! مثلا اسمس بزنم بعدش چی می خوام بگم؟ چی می خواد بگه ؟ اصلا که چی بشه؟ ته دلم ولی گفتم : یکی رو هم نداریم باهاش نامزد کنیم بعد عصر چهارشنبه دوتایی خوش باشیم


هنوز از چهارراه زیاد فاصله نگرفته بودم که دیدم یکی اسمم رو صدا می زنه .. برگشتم دیدم مهنازه! اصلا جا خوردم! بدو بدو اومد سمتم و یهو پرید بغلم . نفس نفس می زد. گفتش ببخشید بعد چند لحظه سعی کرد نفس عمیق بکشه و بعد با ذوق و شوق باهام روبوسی کرد و اینا . اصلا ماتم برده بود. حتی نتونستم درست و حسابی حال و احوال کنم ! حال مامانم و خواهرم رو پرسید. ازم پرسید الان کاری ندارم؟ کجا می رم؟ گفت بیا بریم با هم سه تایی ... اصلا نمی دونم چرا یهویی از روی زمین کنده شدم.


احساس مزخرفی بهم دست داد. احساس آدمی که دوستش رو دیده و با خودش گفته خب دیدمش که چی ... داره با نامزدش خوش می گذرونه دیگه ... منو یادشه اصن ؟؟ و چند لحظه بعد دوستش بدو بدو اومده و ازش خواسته که عصر چهارشنبه ش رو باهاش بگذرونه .. باید می رفتم خونه ی خالم دیدن دخترخاله ای که تازه عمل کرده، و گرنه حتما عصر چهارشنبه رو با مهناز می گذروندم




پی نوشت: دیگه نمی خوام ازین بگم که چند دقیقه بعدش گوشیم رو چک کردم و دیدم دوتا از دوستام حالم رو پرسیدن که خوبم یا نه... نمی گم که چقد می خواستم بهشون بگم که چقد به درد نخورم ..

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد