گوشیم زنگ می زد، پیداش نمی کردم و از طرفی هم دوست داشتم برگردم و به خوابم ادامه بدم، بعد همین طور گوشیم زنگ می زد، تو عالم خواب اینقدر پتو رو زیرو رو کردم تا آخر سر گوشیم رو از توی دریای پتو صید کردم، بعد انقدر نگاهش کردم تا زنگش قطع شد.
رفتم توی عالم خواب دوباره، همچین که تصاویر رنگارنگ و آرامش بخش خوابم رو دوباره دیدم یادم اومد که وقتی گوشیم زنگ می زد ساعت چند دقیقه به 8 عصر رو نشون می داد. یهو پریدم از جام بدو بدو رفتم دستشویی وضو گرفتم. همچینی که نشستم توی جانمازم یادم اومد الان داریم به سمت خرداد پیش میریم و نیم ساعتی تا اذان مونده.
اومدم بگم که...
هیچی دیگه اومدم بگم که بالاخره راستی راستی داریم به رجب می رسیم. باورم نمی شه
پی نوشت: هنوز خیلی بیدار نیستش ذهنم. امیدوارم متن خیلی آشفته نباشه
بزن تو سرش بیدارشه