EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

دره

کنار خانه ی ما یک دره است. یک دره ای که زمان شاه قرار بوده دریاچه ای شود و بشود مکان تفریحی. تا همین چند سال پیش هم همین طوری افتاده بود که آخر سر شد یک پارک تفریحی.

قدیم تر ها، وقتی هنوز اسمش از "دره" به "پارک" تغییر نکرده بود، صبح ها اگر مدرسه نمی رفتم، حوالی ساعت 8، صدای "بع بع" از خواب بیدارم می کرد. گوسفند می آوردند آنجا چرا کند! خلاصه ما معمولا صبح ها در منزل نبودیم و بیشترین خاطره ای که من با این دره دارم برمی گردد به دقایقی قبل از غروب آفتاب ...

همیشه یک ربع یا بیست دقیقه مانده به غروب آفتاب، از دره صدایی می آمد. نمی دانم اسمش را ناله بگذارم یا آواز ... سوز غریبی داشت. صدایش را آن قدر می کشید که چرخشش را در باد می شنیدی... بی واژه بود. شعر نمی خواند. تنها ناله می کرد...  عادتم بود که قبل اذان کنار پنجره بنشینم و منتظر این آوا باشم. بعدتر که شروع کردند به پارک کردن دره، نگران بودم بعد از این هم صدایش می رسد یا نه...

این روزها هم قبل اذان پنجره را باز می کنم.شنیدنِ صدایِ اذانِ مسجدِ پارک، همانی است که از بچگی آرزویش را داشتم.

نظرات 1 + ارسال نظر
سام یکشنبه 14 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:49 http://www.havayetora.blogsky.com

این قسمتو خیلی دوس داشتم ... وبلاگت خیلی احساس خوبی رو ب فرد منتقل میکنه ...
خاطرات گذشته همیشه شیرینترین داستانهای همراه ما هستند ...
اگه دوس داشتی به منم سر بزن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد