دیشب شب قدری بود برای خودش
مست خواب بودم ولی از حجم زیاد فکرها خوابم نمی برد. یا گاها خوابم می برد -و از فرط تشابه رویا با واقعیتی که آرزویش را دارم، شوکه می شدم، می ترسیدم- از خواب می پریدم و دوباره مشغول فکر کردن می شدم.
دیشب دو نامه نوشتم و برای صاحبانشان فرستادم، صبح که بیدار شدم دیدم هنوز توی درفت ها هستند.
دیشب حتی توی خواب عکس العملشان را هم دیدم. دیشب چند آینده ی متفاوت را زندگی کردم.
دیشب ذهنم اصلا استراحت نکرد. دو شیفته مشغول بود. و انصافا به نتایج جالبی هم رسید. هنوز یک سری از تصمیم ها را نمی دانم در بیداری گرفتم یا در خواب.
دوست داشتم دیشب تمام نمی شد. هرچند مطمئنم مغزم بیشتر از آن توان تحمل نداشت.