EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

فرشته ی من


بار قبلی سامرا بودیم.. با فاطمه . دست نوزادی در دستم بود که چهره اش پوشیده بود ولی می دانستیم که باید مراقبش باشیم .. به ما سپرده شده بود که مراقبش باشیم و دست های کوچکش را در دستمان گرفته بودیم و به معصومیتش قسمشان می دادیم که سلاممان را جواب دهند...


این، بار دوم است ...

این بار، چهره ی شیرینش را می دیدم ... زیبایی خاصی داشت . از نوع زیبایی های معمولی نبود. به دل می نشست. صورت معصومی داشت. هربار که نگاهش می کردم، با چشم های عمیقش تا ته دلم را می خواند ... نوزادی بیش نبود.. ولی گویا حرف می زد .. نه حرف های بچه گانه .. نه حرف های بزرگانه .. از طریق دل حرف می زد .. می گفت که چه می خواهد ... می گفت مرا می خواهد .. می خواست که از بغلم جدایش نکنم .. می خواست که من برگردم .. می خواست که مادرش باشم . .

می خواست که فقط! منـــــــ مادرش باشم.


این بار با تک تک سلول های وجودم عاشقش شدم. این بار باز کردن چشم هایم سخت بود. می ترسیدم از خواب بیدار شوم و فرشته ام نباشد ...

دلم برایش تنگ شده. برای نگاه نافذش...

نظرات 1 + ارسال نظر
صفیا.. جمعه 2 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 10:10

ثمین..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد