EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

پـــوزخند

رب انی لما انزلت الی من خیر فقیر

گفته بودم هوا که نمدار می شود بهانه جور می کنم و تنهایی بیرون می زنم ؟ شیشه های مایشن را پایین می دم و گازش را میگیرم و میرم؟ امشب هم اولین برق که زد .. هنوز رعد را نشنیده بودم که پشت فرمون نشسته بودم...

رب انی لما انزلت الی من خیر فقیر

این سری بهانه جور نکردم حتی ... کار داشتم. خواستم که بیرون بروم.. یک هو نمناک شد. اولین قطره که روی صورتم افتاد، در را بستم، گفتم هه.

رب انی لما انزلت الی من خیر فقیر

رفتم پیش محیا ... حال پدرش همان است که بود ... گفت آب تربت برده ایم امروز برایش... بگذریم ازین که محیا می گوید ربطی به جانبازی پدرم ندارد این خون ریزی ها ... پدرش خیـــــلی حق گردن ما دارد.. می گفت این اواخر دیگر حال حرف زدن هم ندارد.. می گفت مادرم می گوید آقا جلال... حرف بزن حداقل چهار کلام ...

رب انی لما انزلت الی من خیر فقیر

در حیاط را که باز کردم، قطره های درشت درشت کوبیدند توی صورتم .. محکم ! این سری محلشان هم نذاشتم. نشستم پشت فرمون دوباره. شیشه هایم تا ته پایین بود، دادمشان بالا.. ولی مگر کوتاه میامدند؟ از همان سوراخ کوچک بالای شیشه می پریدند جلوی چشمم می گفتند: وقت استجابت است ثمین ... برکت... رحمت اینجاست ...


شیشه را تا آخر کشیدم بالا.


رب انی لما انزلت الی  من خیر فقیر



پی نوشت اول: سلام، جان همه ی ما با هم به فدایتان، می شود بابای محیا را دعا کنید؟ از آن سید های نازنین هستند... از آن ها که نیم ساعت هم صحبتشان می شوی، نه ! اصلا یک ربع باهاشان توی یک ماشین می شینی، حض می کنی.. شارژ می شوی. از قبل از روز تولدتان بستری شدند... شما هوایشان را داشته باشید. لطفا. ممنون.

پی نوشت دوم: شما هم برای باباش دعا کنید لطفا ...

پی نوشت سوم: این شب ها ... نمی دانم چرا اینجوری شده اند. نه. می دانم. خوب هم می دانم.

پی نوشت چهارم: از همان قبل ظهری که زنگ زدم و حال پدر محیا را شنیدم... بغض اینجای گلویم گیر کرده. منتظرم چراغ بقیه ی اتاق ها خاموش شود.



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد