دیروز اولی که داشتم به هوش میومدم، هنوز چشمام رو باز نکرده بودم ... گلوم از زور خشکی می سوخت ... خیلی بد می سوخت .. به زور صدام در میومد .. چشمامم هنوز قدرت نداشتم باز کنم . زیر لب ناله می کردم آب آب .. گویا دکتر گفته بوده تا 4 ساعت بعد عمل نباید چیزی بخوره، حتی آب .. خاله و مامانم نوبتی لبم رو تر می کردن آب می زدن به لبام که تشنگیم کمتر بشه. یهو از زور تشنگی بغضم گرفت زدم زیر گریه .. حالا توی اون حال بی حسی بی هوشی منگی روضه ی امام حسین می خوندم واسه خودم توی گودی قتلگاه... عجب چیزیه این تشنگی...
دست من و تو نیست اگر عاشقش شدیم...
خیلی حسین زحمت مارا کشیده است...