EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

پارسال

با این که بعد از تولد پارسالمم یه بار رفتم مشهد... ولی هنوزم هروقت میام خاطره مشهد دوره کنم آخرین چیزی که تو یادم می مونه روز تولدمه... صبح زود از خواب پاشدم... لباس نو هام رو تنم کردم.. آژانس گرفتم رفتم سمت حرم... همونجوری که وارد شدم... جلوی جلوی ضریح یه خانومه چادرم رو گرفت گفت شما هستین مراقب کیفم من برم و بیام؟ جاش رو داد به من ... بعد من نشستم جای خانومه مراقب کیفش .. بعد آی گریه کردم... آی گریه کردم... آی اشک ریختم... آی ناله کردم... که منو از این بند آزادم کنید... گفتم نمی کشم... رهام کنید... اون قدر بعید بود استجابت این دعا که همش دوست داشتم دعای بهتری می داشتم بکنم که دعای روز تولدم هدر نرفته باشه .. .

و الان اینجا وایسادم ... آزاد ِ آزاد ... رهای رها .. دیگه هیچ کس و هیچ چیزی نیست که نگهم داشته باشه... کی گفته آدما دعاهاشون مستجاب نمی شه؟؟ می شه. قبل ازین که خودشون بفهمن حتی...

عاشق اون مانتو روسریمم ولی. هربار می بینمشون یاد اون روز حرم میفتم... یاد بهترین کادوی تولدم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد