EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

امام رضای سیزدهم

سلام ساعت سه. اینجا هم رخت خواب من هستش کف اتاق خواهرهام. همین چند دقیقه پیش بود که یک هو فهمیدم چی به سرم اومده... همین چند لحظه پیش یک هو دو هزاریم افتاد که چه ماهی رو و چه شبایی رو از دست دادم. خوابم نمی بره. هرچند می خوام که بخوابم که فردا سر نماز عید سرحال باشم... از همین الان دلم تنگ شد برای سال دیگه.


اولین نماز عید رو توی دبیرستان خوندم... مصلی پر از جمعیت بود. خیلی بهم چسبید... خیلی. و به این فکر می کردم که چرا قبل ازین نیومده بودم. چند روز بعدش با بچه ها رفتیم فشم، توی برف.. کوه رو باید بالا می رفتیم با یه ساک پر از وسیله و این حرفا .. نمی دونم چرا اونجا شروع کردم به الحمد الله علی ما هدانا گفتن ..بلند بلند توی کوه داد می زدم و صدام برمیگشت.. هروقت بعد ازون این ذکرها رو میگم حس می کنم همون جام. پیش زهره و زهره داره قسمت بعدی رو بهم میگه. می دونین که... دیروز ختم مادربزرگش بود. می شه روز عیدی برین یه سری به مامان بزرگ زهره و بابای محیا بزنین... ؟



پی نوشت اول: پارسال وقتی برای نماز رفتیم توی راه مریم اینا رو دیدیم و پیششون نشستیم و من اولین و آخرین عکس با این گوشی کاملا ایرانیم رو اونجا از مریم گرفتم.


پی نوشت دوم: پارسال روز آخر رمضان رو با مریم بودم و بی نهایت خوش گذشت و امسال با معصومه بودم و بی نهایت خوش گذشت.. انگار قراره روز آخر این ماه خوش بگذره کلا همیشه :)


پی نوشت سوم: یه گل دست ساز امروز هدیه گرفتم.


پی نوشت چهارم: با شما مخاطب خاص هستم، بنده از هرکی و هرچی دلم بخواد می نویسم :)


پی نوش پنجم: امروز دوستامون رفتن مشهد... چرا ما نرفتیم؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد