انتظار محرم رو می کشم.
با وجود همه ی غمش...
محرم یه چیز دیگست
چیزی به عاشورا نمونده. چیزی تا نذری مامان جون نمونده. چیزی به آبکش کردن برنج و حاجت خواستن نمونده. الان چهار ساله که از همون آبکش ها حاجت گرفتم. از همون آبکش ها. چهارساله که نشستم بالا سر دیگ و بهش زیارت عاشورا خوندم... صد تا لعن ... صد تا سلام...
پی نوشت: پارسال سر همین نذری بودش که مچ دستم ضرب دید و دستم رفت توی گچ.
مچ دستت...
گچ...
احوال پرسی؟
توی این دو روز که بی وقفه داره بارون میاد دارم به سال قبل همین موقع فکر میکنم. سال قبل همین موقع...
خیلی فرق داشت!
راستی، سال 91 تا اینجاش خیلی خیلی خیلی سریع برام گذشته! اصن باورم نمیشه امروز 23 آبان 91 باشه و فقط 4 ماه دیگه به تهش مونده...
ثمین...
مکه که بودم، یه روز بارون اومد. انقدر شدید بود که ناودون طلا پر آب شده بود. تا ساق پاهام توی آب بودم. توی آب نماز خوندم... زیر بارون... وقتی سجده میرفتم تا دم گوشام توی آب بود... دلم میخواد همین الان زیر همین بارون برم نماز بخونم... مثه مشهد که بارون اومد... مثه خیلی بارون های دیگه...