شب اول محرم رو اونقدر درگیری ذهنی داشتم که قسمت نشد برم مجلس.
شب دوم محرم وقتی سوار ماشین می شدم که برم چشمام خیس بودن از ذوق. احساس می کردم یه سال دیگه هم توفیق دادن بهم...
شب سوم نرفتم. برای اینکه می خواستم کاری انجام بدم که فکر می کردم واجب تره!!
امروز صبح بابا دیدن ماشینم آب روغن قاطی کرده و بردنش تعمیرگاه و دوباره ماشین خوابید اونجا! هنوز هم مامان و بابا خونه نیومدن و وقتیم بیان حتما اون قدر خستن که روم نمی شه ازشون بخوام من رو ببرن هیئت ... اینم از شب چهارم... بی لیاقت یعنی همین دختری که داره اینا رو تایپ می کنه.
پی نوشت: این نوشته پی نوشتی دارد که نوشتنی نیست.