سلام. امشب شام غریبان است.
این ها را که تعریف می کنم نگذارید به حساب عشق بچه بودنم ها ... می دانم که می دانید عشق بچه ها هستم و همیشه چشمم دنبالشان است... ولی این را هم می دانیم که این روزها اتفاقا کم حوصله ام، کمتر حس و حال بچه ها را دارم.
اول: دیشب، شب عاشورا، یک پسربچه ی حدودا سه چهار ساله نزدیک ما نشسته بود، اصلا هم شیرین و بچسب نبود. از همان اول که آمد با اخم نشسته بود. آخرهای مراسم، یک هو تشنه شد، روی اخم قبلی اش اخم آورد که آب می خواهم، آب ... مادر جواب داد آب ندارم، باید صبر کنی، یک هو از آسمان ( خادمی آب به دست رد شد در همان زمان ) آب رسید! وقتی لیوان آب به دست های کوچکش رسید، انگار زمین و آسمان را در دست داشت ... چنان از ته دل خندید، چنان از ته دل آب را نوشید... که دیگر دلم طاقت دیدن نداشت...
دوم: ظهر عاشورا در فضای باز بودیم. دختر بچه ای همسن دختر کوچکتان، با پای شکسته، لنگان لنگان از دم در دانشگاه تا جایی که ما نشسته بودیم آمد و گوشه ی جدول، دقیقا روبروی من نشست. مادر ژاکتش را انداخته بود زیر دخترش که سردش نشود، ولی زمین و جدول خیابان سرد بود.. دختر هم با پای شکسته نمی توانست روی فرش بنشیند.. می لرزید، کلمه ای هم اعتراض نمی کرد، نشسته بود و برای شما سینه می زد. خیلی خیلی خیـــــلی به دلم نشسته بود. اصلا از وقتی جلوی من نشسته بود، دیگر فقط حواسم به دختربچه بود... کمی که گذشت ژاکت را از زیرش برداشت و تنش کرد، نشسته بود روی سنگ سرد... یک هو یادم افتاد صبحی زیر انداز برداشته بودم.. رفتم و زیرانداز را انداختم زیرش، نشست روی زیرانداز، دیگر نمیشد توی چشم هایش نگاه کنی، هربار که نگاه می کردی، جوری نگاهت می کرد انگار که لطفی کرده ای در حقش! تا حواسش به جایی پرت می شد نگاهش می کردم... خلاصه روضه شروع شد و چادر روی سر انداختیم، وسط روضه یک آن دوباره چشمم به دختربچه افتاد دیدم چادر مادرش را روی پایش انداخته، می لرزد، سینه می زند حسین حسین... دوبار یادم افتاد پتو هم آورده بودم، پتو را که درآوردم انداختم روی پاهای سردش، اصلا انگار دنیا را از دستم گرفته بود... لحظه ای از لبخند زدن به من دست برنمی داشت. هربار چشمم در چشمش می افتاد، (یا هربار که مثل الان یاد نگاهش می افتم) چشمانم انگار خیس می شوند.
تابحال برای خودم روضه ی رقیه نخوانده بودم، امروز ظهر ولی فقط به یاد دخترتان اشک می ریختم. به دختر بچه نگاه می کردم که با چه معصومیتی با هرنگاهش تشکر می کند و چهره ی معصوم دخترتان را تصور می کنم که چه بار مصیبتی را به دوش می کشد.. مصیبتی که هنوز حتی شاید سن او اجازه ی فهم کاملش را به او نداده باشد. -هرچند فهم نوه ی خردسال علی باید چند برابر من بیست و چند ساله بوده باشد-
تابحال این قدر غربت فرزندانتان، تنهایی نوه های زهرا و علی بزرگ را حس نکرده بودم...
تابحال این قدر برای دخترتان اشک نریخته بودم.
پی نوشت: دختر بچه موقع رفتن لنگان لنگان با زیرانداز و پتو آمد، می خواست خودش آن هارا به من بدهد، از هم خداحافظی کردیم، التماس دعا گفتم به مادرش، مادرش رفت.. دختر بچه ولی هنوز رو به من ایستاده بود. . انگار می دانست چقدر لازم دارم نگاهش را حفظ کنم.. باز با تمام صورت خندید، دوباره تشکر کرد.. دستم را جلو بردم، دستش را گرفتم، گفتم اسمت را نگفتی، گفت اسمم یاسمین است. دستش را محکم فشار دادم گفتم، من هم ثمین بودم.
سلام
نظر شما درباره توهین به امام حسین علیه السلام چیست؟
http://kheshkhesh.loxblog.com/