دلم تنگ شده خب.
من با هیچ کدوم از دوست هام شاید اندازه ی بهاره جنگ و دعوا نکرده باشم، ولی همیشه آخرش بی نهایت دوستش داشته ام. دعواهای بهاره هم خوبن ... مثل مادرهاس بهاره. دعوات می کنه درحدی که دوست داری نباشه و دست از سرت برداره و در همون حال هم می دونی که راست میگه و حق داره و می فهمی که چرا این کار رو می کنه.
می دونم که بهاره چندین بار تاحالا خیلی خیلی از دست من دلخور شده. هربار که میرم خونشون و پارکینگشون رو می بینم یاد اون روز میفتم که چقدر از من ناراحت بود...
اینم می دونم که من هم چندین بار تاحالا خیلی از دستش دلخور شدم و توی دلم خیلی بهم برخورده و فلان و این ها.
ولی این رو هم می دونم که فرق خواهر با دوست اینه که no matter what happens خواهر آدم خواهر آدم می مونه ... با همه ی دعوا ها جنگ ها و دلخوری ها و ....
و من حس می کنم رابطم با بهاره بعد چهارسال شبیه خواهری شده. دوتا خواهر که حتی اگه توی دنیا های متفاوت و با افکار و سلیقه های متفاوت زندگی می کنن، ولی همیشه خواهرهایی می مونن که براشون خیلی مهمه که چی به سر خواهرشون میاد و چجوری سر می کنه.
می خوام بگم که همیشه هم این بیت که " مرنجان دلم را که این مرغ وحشی، ز بامی که برخواست مشکل نشیند" همیشه هم درست نیست ... بعضی بام ها هستن که هرچند بار هم که ازشون بپری، باز هم میری و روی همون بام می شینی.
دلنتنگی برای بچه های دانشکده و چهارسال تحصیل و کلاس های صفایی و حقیقی و خرسند و .... و بوفه ها و نمایشگاه ها و ... رو بذارین کنار. این که میگم دلم برای بهاره تنگ شده یعنی دلم برای همراه لحظه به لحظه ی 18 سالگی تا 22 سالگیم تنگ شده. این چهارسال چهارسال مهمی از زندگیم بودن. همراهشونم آدم مهمیه توی زندگیم.
پی نوشت اول: امروز دلم برای مامان بهاره انقده تنگ شده بود که یهو تا دیدمشون گفتم میشه بوستون کنم؟
پی نوشت دوم: منتظرم عید بشه با بهاره بشینیم پروژه بنویسیم :))) :دی
یک همیشه یک است. شاید در تمام عمرش نتوانسته بیش از یک باشد.
امابعضی اوقات می تواند خیلی باشد:
یک دنیا ،
یک سرنوشت ،
یک خاطره ،
یک عشق پاک،
و یا یک دوست خوب مثل بهاره