سلام
توی چهل و هشت ساعت گذشته فقط دو ساعت خوابیدم... توی بیست و چهار ساعت اخیر هم فوقش یه ساعت... چون نمیشد بخوابم. از فکر اینکه امروز چی میشه. از فکر اینکه امروز چقدر عیدی از آسمون می باره و ازین همه چی گیر من میاد ....
دیشب توی سجاده وقتی بارون شروع شد، فکرشم نمی کردم که الان همچنان آسمون این شکلی باشه.
امروز ظهر بعد نماز حس می کردم بی لیاقت ترین آدم روی کره ی زمینم و دوباره امام رضا صدام نکردن. و مثل همیشه دست به دامن نذر شدم...
عصری وقتی شکوفه گفت که بلیت ها رو گرفته ... با خودم گفتم بزرگترین عیدی دنیا رو گرفتم... میرم مشهد... با دوستام ... با خواهرم...
یه ساعت پیش وقتی رسیدم خونه و دیدم یه پیغام از طرف صفیا روی پیغام گیره، فهمیدم به جز بارون و وعده ی زیارت امام رضا، یه چیزایی هستش که می تونه کاری کنه که مثل بچه ها از شادی بالا پایین بپری. یه عیدی هایی هست که فکــــرشم نمی کردی بگیری.
ممنونم. خیلی خیـــلی. چون می دونم که چقــــــــــــــدر حقیرم و چقـــــــــــدر کم لیاقت برای حتی همین چیزهای به ظاهر کوچیک
برای پیغمبرم
سلام
این پست وبلاگ شما در گزارش این هفتهی لینکزن بازنشر داده شد
باتشکر
لینکزن
http://linkzan.com/archives/7140