بعضی سحرها ناخودآگاه دوست داشتنی تر اند.
بعضی وقت ها می بینی چندین دقیقه می گذرد و همین طور از پنجره به مسجد نگاه می کنی و آرزو می کنی اذان نشود ... آرزو می کنی این دقایق انتظار برای اذان به بی نهایت میل کند اصلا.
بعضی سحرها انقدر فکر و نقشه و خیال و آرزو و حاجت و دعا در ذهن داری که توی همین بی نهایتی که تا اذان مانده لال می شوی، دعایی نمی کنی ...
بعضی سحر ها با بقیه ی سحر ها فرق دارند.
پی نوشت اول: دلم برای سحرهای 91 تنگ می شود. اصلا 91 را فقط در همین سحرهایش زنده بودم شاید.
پی نوشت دوم: دیدی اسم دخترم را گذاشتم سحر.
کم دارمت چقدر...